محل تبلیغات شما

انجمن شعر و ادب میخانه






دوشنبه اولین روز رفتنم به مدرسه ی جدیدم بود. برای روز اول مدرسه، شب قبلش، تمام کتاب و دفترهام رو طبق برنامه ی کلاسی که از مدرسه گرفته بودم، توی کیفم چپوندم و به فکر و خیال مدرسه ی جدیدم پلک هامو رو روی هم گذاشتم تا خوابم ببره. اما از شوق و ذوق و یا شایدم از استرس مدرسه، تا نیمه شب خوابم نبرد و از این دنده به اون دنده می چرخیدم.

اون روز حدود ۱ ساعت دیر بیدار شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم و سوار موتور سیکلت داداشم شدم و رفتیم طرف مدرسه.

رسیدم در مدرسه دیدم کیفم باهام نیست!. هیچی دیگه دوباره برگشتیم خونه. مسیر هم زیاد بود. خونه ی ما شهرک بود و مدرسه ام وسط شهر. رسیدم خونه با سرعت کیفم رو برداشتم و بردم باهام.

رسیدیم مدرسه کلاس اول تموم شده بود. تا کلاس بعدی شروع شد رفتم سر کلاس و با خیال راحت کتابم رو در بیارم. اما دیدم تو کیفم برنامه روز شنبه توشه یعنی دیگه اعصابم داغون شده بود. 

به معلم گفتم برنامم رو اشتباه آوردم. گفت: تو کی برنامت رو درست میاری! حالا که رفتی خونه کتابتو آوردی میفهمی!

اجبارأ سوار تاکسی شدم و به خونه برگشتم و با ذهن مشغول و خستگی شدید، کتاب های روز دوشنبه رو گذاشتم تو کیفم و برگشتم مدرسه و فکر کنم به نیم ساعت آخر کلاس رسیدم.

کلاس دوم هم تموم شد. کلاس سوم ورزش داشتیم. رفتم دیدم ای داد، لباس ورزشیم رو نیاوردم. هیچی دیگه تو زنگ تفریح با سرعت دوباره برگشتم خونه لباسم رو برداشتم و مادرم از دیدنم دیگه نتونست جلوی خندشو رو بگیره. گفت: په! چیکار میکنی هی میری هی میای!

منم هیچ جوابی ندادم. اعصابم داغون بود. سوار آژانس شدم و به راننده التماس میکردم که سریعتر بره. تو راه چون سرعت داشتیم یه ماشین پیچید جلوی ما و تصادف شد و من با کله رفتم تو شیشه و درب و داغون شدم!!!!

منم که دیگه داغون بودم. سریع از ماشین پیاده شدم و سوار تاکسی دیگه ای شدم و به مدرسه رفتم.

رفتم مدرسه و ورزشم رو کردم و برگشتم خونه. رسیدم خونه لباسام رو در آوردم. اومدم شلوار تو خونه بپوشم که دیدم شلوارم نیست. شلوارم رو تو مدرسه جا گذاشته بودم.  دوباره سوار ماشین شدم و با پدرم رفتم مدرسه شلوارم رو آوردم.

وقتی رسیدم خونه دیگه یادم نیست چی شد احتمالا فشارم افتاده بوده و غش کردم. تا صبح خواب بودم.


سعید فلاحی


مجموعه اشعار کوتاه 


لیلا طیبی(رها) متولد ۱۳۶۹ نهاوند

کارشناسی ارشد مشاور خانواده


❆ دلتنگی:

این روزها که دلتنگ می شوم

حرف هایم

از چشم هایم سرازیر می شوند.



❆ بازوان تو:

روانشناس اند بازوان تو

تا می گیرند به آغوشم

رام می شود

اسب چموش خیالم.



❆ انتظار:

نقاشی بلد نیستم

اما انتظارت را

خوب میکشم!.



❆ تنهایی:

کاش یکی بیاید

و بگویدم

چرا لبخندهای تو؛

اینقدر بی رنگ است!؟

و من همه چی را

بیاندازم گردن تنهایی.



❆ تپش قلبت:

تپش قلبت 

پر است از دوستت دارم های مکرر،

به زبان نیاوردی

هرگز برای من‌.



❆ نگاهت:

فارغ از نگاه های سنگین تو

چه سبک می شوم

وقتی نگاه ات میکنم



❆ شعرهایش:

عشقم شاعر است،

کاش میشد

به آغوش میکشیدم

شعرهایش را.



❆ افتادن:

هراس افتادنم نیست

به دستانت

ایمان دارم.



❆ ساحل تنت:

مثل موج دریا شده ای

گاهی میزنی مرا

و گاهی می بری

از این خروش بیزارم

مرا به ساحل تنت برسان



❆ ماهیگیر:

دستانش همچون ماهی

از دستانم لیز میخورد

و با آه میگوید

تو دیگر ماهیگیر نیستی.



❆ آیه‌های شعر:

نگاهم میکنی

بر من آیه، آیه 

شعر نازل می شود

گمانم،

تو،

روح الامین من شده ای!.

 


❆ آغوشت:

نیستی و 

این شب‌ها با قرص هم

خواب نمی‌آید

به چشمانم

مُسکن بی خوابی هایم بود

آغوشت.



❆ تولد:

هرگز تولد را

تبریک نمی گفت!

شاید هنوز برایش

زاده نشده ام.



❆ عشق:

و عشق

زنی است تنها در خانه

که نیمش تویی، 

تویی که هرگز نیستی.



❆ قداست:

از تو بتی ساخته ام

بزرگ و مقدس

محال است

بگذارم ابراهیمی

در من مبعوث شود.


#لیلا_طیبی (رها)



اکسیژن حیات:

در گوشه ای از کیهان

منتظر مانده ام 

تا به آغوش بکِشَمت 

ای اکسیژنِ حیات!

 

مریخ نا‌امن:

انسان ها با لباس مبدل

برای کشتن می آیند

مریخ دیگر جای امنی نیست!

 

خلاء:

در ایستگاهٍ فضایی

در خلاء هوای نبودنت

به سختی می کشم

نفس!

 

زهره:

در مسیر کهکشان نور

به آغوش می کشند زهره را 

سحابی ها

 

انسان بازیافتی:

در مرکز رویان

از طریق شبیه سازی

بازیافت می کنند 

انسان را.

 

آواز اشباح:

در ایستگاهی متروک

به قعر فضا

می آید به گوش فضانوردی تنها

آواز اشباح 

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#سایفایکو

(سایفایکو ملهم از هایکوی ژاپنی است و از واقعیات علمی, ژانرهای علمی تخیلی (سایفای)، فانتزی و وحشت بهره می برد.)



- نجم معلوم:

مثل زهرا تو هم معصومی

در راه رضا ساکن قمی

در تاریکی این جهان بی نور

همچو نجمی و معلومی

 

 - آوازه قم:

چونکه او آمد، خاک نفسی تازه گرفت

و به یمن قدمش قم آوازه گرفت

هرکه که خواسته حاجتی از حق، چون روا

از حضرت معصومه(س) و دوازده(ع) گرفت

 

 - کاش راهی قم میشدم:

کاش که من راهی به قم می‌شدم

در حرم معصومه گم می‌شدم

از کرم اش میشدمش من نصیب

مست ز دستش ز می و خُم می‌شدم

 

سعید فلاحی


عزیزترینم!

تا وقتی عطر نفس‌های تو در هوا جاری است، حالِ من و گنجشککان خیابان خوب است.

خوب که می‌گویم نه آنچنان که آرامشی در زندگی باشد؛ نه! بلکه آن اندازه که به امید دیدار تو زنده ام، وگرنه این شهر و آدم‌ها و خیابان‌های تکراری هیچ لطفی برای زندگی ندارند.


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


ضروری روایت را اندکی آهسته‌تر تنظیم کنید




عنوان داستان : سفرهٔ عشق

نویسنده داستان : سعید فلاحی


سفرهٔ عشق



″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. 

نم‌نم بارانِ بهاری، عابر‌ین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نم‌نم باران قدم بر‌می‌داشتند.

- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.

و با گفتن این حرف‌ها، ″اوس‌عزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.

″اوس‌عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج کرد، کنار ″فاطمه‌خانم″(همسرش) نشست و دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟

″فاطمه‌خانم″ توانایی تکلم نداشت. با اشارهٔ چشمان‌اش، به شوهرش پاسخ داد.

″اوس‌عزیز″ دستی به سبیل‌ کلفت و خوش فرم‌اش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برای تو خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!

و ″فاطمه‌خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بی‌روح‌اش جواب‌اش را داد.

″اوس‌عزیز″ سال‌ها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه‌خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و ″اوس‌عزیز″ هم عاشقانه از او مراقبت می‌کرد. لباس‌هایش را عوض می‌کرد. حمام می‌برد. غذا می‌پخت و با حوصله به همسرش می‌داد. گاهی که حوصله هم داشت، ناخن‌هایش را لاک، می‌زد. موهایش را شانه می‌کرد و صورت‌اش را سرخ‌آب، سفید آب می‌کرد. خلاصه دیگه تموم وقت و غم و هم ″اوس‌عزیز″ فقط عشق‌اش، فاطمه خانم شده بود.

سردی هوا سرِ طاس و از مویِ ″اوس‌عزیز″ را اذیت می‌کرد و اما بخاطر همسرش پنجره رو باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس‌عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه ‌خانم″ برای زیارت ″شاه‌عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست دیگر آن روزها تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظره که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنی‌اش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. در همین افکار و خیالات، یک دفعه با صدای در، از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.

- به‌به! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم. بفرما!

″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال می‌شد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس‌عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. 

″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها می‌آمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام می‌داد بعد می‌رفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس‌عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمی‌آمد، شب خواب به چشمان ″اوس‌عزیز″ نمی‌نشست.

″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس‌عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت.

دوباره ″اوس‌عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. سیگاری روشن کرد و با لب‌های قهوه‌ای رنگ‌اش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوه‌اش را کاهش می‌دهد.

با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجه‌اش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.

- تشنته؟!

با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک می‌کرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.

•••••

نزدیک سحر بود و ″اوس‌عزیز″ هنوز در رختخواب‌اش بیدار بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف نگاه‌اش را دوخت. روی سقف را ترک‌های ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجه‌ای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. به یاد گذشته‌های دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود.

از رختخواب بلند شد و سراغ پاکت سیگارش رفت. فندک‌اش را از روی میز تلفن برداشت و سیگاری روشن کرد و به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوش‌اش را آرام نمی‌کرد. فکرهای گوناگون به ذهن‌اش خطور می‌کرد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار می‌سوخت و ذره ذره از خاکستر آتشین‌اش بر روی پتو می‌افتاد و غافل از آن در افکار خود غوطه‌ور بود.

با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس‌عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. 

بی‌خیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید. چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ ناله های ″فاطمه خانم″ از جا برخواست. به طرف همسرش رفت. 

دست سفید و بی‌رمق همسرش را در دستان‌اش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!

صورت‌اش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک می‌بست، درشت و گشاد شده بود. 

حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت می‌کرد. ″اوس‌عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم‌اش، تسکین یابد‌.

از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. کاری از دست‌اش بر نمی آمد و همسرش از درد در عذاب بود. عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشمان‌اش، حکایت مرگ و رفتن بود. همسرش را در آغوش گرفت و به سینه می‌فشرد. نگاهش را به چشمان معشوق‌اش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود. 

″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت. 

•••••

در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس‌عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند. 

هرچند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس‌عزیز″ شریک می‌دانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.

•••••

سیگارها یکی بعد از دیگری دود می‌شد اما غم و غصهٔ ″اوس‌عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود‌.

از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش می‌دید که دست‌اش را به طرفش گرفته و او را صدا می‌زند.

غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانه‌اش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچه‌ها در آن به فوتبال می‌پرداختند. 

″اوس‌عزیز″ بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی که دور از هیاهوی بچه‌ها بود، نشست و عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت. 

قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردن‌اش می‌کرد. سمت چپ سینه اش تیر می‌کشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال می‌شد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!

″اوس‌عزیز″ مست از لبخند همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد. 

ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند.

•••••

از آن پس هر وقت ″حمید″ به درِ خانهٔ ″اوس عزیز″ می‌رفت، کسی در را به رویش باز نمی‌کرد.



سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

- با سپاس از اوس عزیز که خیلی مرد بود!

نقد این داستان از : کیوان سلحشوری‌مهر

عرض درود و ادب دارم، آقای سعید فلاحی

بدون شک یکی از توانایی‌های به خوبی گسترش یافته شما، توصیف‌های کاملاً ملموس، دقیق و جزءپردازانه شما است که این امکان را برای مخاطب اثر فراهم می‌کند تا وارد فضای توصیف شده داستانی شما بشود و رخدادهای روایت را به خوبی تصور کند، طبعاً چنین دقت‌نظری که موجب ملموس‌تر شدن بخش‌هایی از این روایت شده است: .، کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت.، عده‌ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان‌هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند.، موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد، پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیرسیگاریِ روی طاقچه له کرد، به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود، دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف.، بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی، عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت.»، آفرین بر شما

همچنین بدنه اصلی داستان از زبان معیار تقریباً سالمی برخوردار است، البته به جز چند مورد که در یکی از پاراگراف‌ها به صورت محاوره‌ای نوشته شده‌اند: .، دیگه.، تموم، رو، منتظره.» که احتمالاً اشتباه تایپی دلیل چنین اتفاقی در داستان شما است، از سویی دیگر، در جاهایی از همین پاراگراف، زمان افعال با یکدیگر مطابقت ندارند و بعضی از افعال زمان حال را نشان می‌دهند: .، نیست.، بشود.، دارد.» که به راحتی قابل ترمیم شدن هستند.

از آن‌ جایی که معمولاً هر داستان برنامه‌ریزی شده و موفقی از خود اسمش شروع می‌شود، پیشنهاد می‌کنم که علی‌رغم جذابیت ظاهری و احساسی بودن اسم انتخابی سفره عشق» (که چندان تکمیل کننده و پیشبرنده سیر منطقی روایت نیست)، در صورت صلاحدید و پس از دوباره‌خوانی دقیق‌ترِ داستان‌تان، اسمی مؤثرتر و تأمل‌برانگیزتر برایش تنظیم و انتخاب کنید.

با این که اسم‌های انتخابی دو کاراکتر اصلی روایت، کمترین مشکلی در نحوه شکل‌گیری روایت ایجاد نمی‌کنند، اما در عین حال چندان هم موجب مفهومی‌تر و مؤثرتر شدن روایت ارائه شده نمی‌شوند و بدون به کارگیری این اسامی هم داستان به راحتی در مسیر روایی خودش قرار می‌گیرد؛ البته تصمیم‌گیری در چنین موردی بستگی به صلاحدید خود شما دارد.

داستان با این که به خوبی توصیف شده است، اما از سیر توالی حوادثِ» چندان برنامه‌ریزی شد‌ه‌ای برخوردار نیست و طبعاً مطابق چنین وضعیتی، پیرنگ ارائه شده هم از رابطه علت و معلولیِ چندان مستحکم و رخنه‌ناپذیری بهره‌مند نشده است، درواقع بخش‌هایی از توصیف‌های کاملاً دقیق این داستان، به صورتی صرفاً جذاب و مستقل تنظیم شده‌اند و در خدمت انسجام روایی نیستند، به ویژه بخش‌هایی که به تکرار روی عملکردهای نسبتاً غیرضروری کاراکتر اصلی متمرکز شده‌اند (البته منظور از غیرضروری بودن، صرفاً در خدمت پیشبرد سیر منطقی روایت قرار نگرفتنِ برخی از عملکردها است).

همچنین از سویی دیگر، سیر شتابزده وقایع ضروری داستان، موجب عدم شکل‌گیری حس همراهی و همزادپنداری در مخاطب شده است، در حالی که سوژه انتخابی شما از ظرفیت بسیار بالایی جهت ایجاد وضعیت‌های همزادپندارنه روایی برخوردار است. البته همان‌طور که خودتان هم به خوبی می‌دانید، هر اثر موفق و تأمل‌برانگیزی نیاز به بازنویسی دقیق‌تری دارد تا به بهترین نحو ممکن به مرحله اجرایی برسد، پس لطفاً در هنگام بازنویسی نهایی، موارد اشاره شده را بیشتر مورد توجه قرار بدهید و داستان‌تان را با حداکثر هشتصد» واژه بُرش داده شده و طبعاً مدیریت شده‌تر (توصیه مکرری که احتمالاً در داستان‌های قبلی شما هم تقدیم حضورتان شده است)، دوباره نویسی کنید.

داستان از این فرصت تأویل‌پذیرانه روایی برخوردار بود که در بهترین بخش ممکن خودش به پایان برسد: .، ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند.»، اما روایت برای یک سطر ادامه پیدا کرد تا با توضیحی واضح و غیرضروری به پایان برسد.

آقای فلاحی عزیز، ارتقاء سطح کیفیتی توصیف‌های جزءپردازانه شما به خوبی مشهود است که چنین عملکرد دقیقی و تحسین‌برانگیزی در کنار پرداخت هرچه دقیق‌تر سایر عناصر مهم داستانی و رعایت هر چه صحیح‌تر اقتصاد واژگانی»، موجب مؤثرتر شدن وجه روایی آثارتان می‌شود. با آرزوی موفقیت روزافزون و با سپاس احترام بسیار



منتقد : کیوان سلحشوری‌مهر


کیوان سلحشوری مهر/ متولد تهران 1351 خورشیدی/شاعر،نویسنده،منتقد،مدرس 1- همراهی و همکاری با انجمن شعر و داستان حوزه هنری گیلان از سال 1370 به بعد. 2- مجری و عضو هیئت امنای داستان حوزه ی هنری گیلان از سال 1377 و برگزار‌کننده و عضو هیئت داوران مسابقه .



سلام با وفاترین!

خبرت هست که همه دارایی این شاعر شوریده حال، شعرهایی است که خوشه‌ خوشه از گندمزار وجود تو چیده می‌شود؟!

با تو هر روز معجزه ای تازه رخ می‌دهد و من درخت پیری هستم که از یُمن خورشید نگاهت در پاییز جوانه زده‌ام چون بهاران.اما این روزها با احساسی پُر از تاول کوچه‌های دلتنگی را طی می‌کنم تا به تو برسم.

چندی است تقدیر ناجوانمرد، دورم ساخته از کعبهٔ وجودت. در آرزویم که روزی به حجِ تن‌ات نائل آیم.

تا رسیدن به مکهٔ آغوشت همهٔ راه‌ها و مسیرها را می‌پیمایم؛ مهم نیست چند صباح به طول می‌کشد؛ همین‌که به تو خواهم رسید، برایم کفایت می‌کند.

خیالت، کلاغی شده، سمج! لحظه‌های فراق را نوک می‌زند.

قوّتِ قلبِ من!

باید بدانی که جانِ دقایقم به حضور سبز تو بسته است.

دیدارت را آرزو است؛ بی‌تو ثانیه‌هایم پُر از سکوت بی‌برکت و دلشوره است. صدای دلتنگی‌هایم را می‌شنوی؟!

دعا کن این جدایی زودتر پایان بیابد.

آمین!


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


 - گل کاغذی:

از نام خزان

نمی‌ترسد

هیچ گلِ کاغذی

 

- کنسرت لبهایت:

زیبا‌ترین سمفونی دنیاست!

خنده های تو 

کنسرت لب‌هایت

مدام باد!

 

- بلند بالا:

چه موزون می‌رقصی

در شعر های کوتاهم 

بالا بلندِ من!

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#شعر_پریسکه

@ZanaKORDistani63

@mikhanehkolop3

https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag

http://mikhanehkolop3.blogfa.com


❆ سرباز جبهه ی دلدادگی:


ناتوان ترین 

سرباز جبهه ی دلدادگی منم 

تمام من را تسخیر میکنی

و با چشم هایت

دست هایم را خلع سلاح می کنی

و می شوم اسیر

اسیر عشق تو 

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#شعر_چامه


سلام بر تو ای سردار دلها.

از وقتی که پدرِ شهیدم از پیش ما رفت، تو تمام نبودن‌هایش را برایم پر کرده بودی. اکنون با غمِ رفتنِ تو چه کنم؟!!

حاج قاسم، ای قاصم جباران، به خدا سوگند من و همهٔ همسالانم، نخواهیم گذاشت خون پاک تو به هدر برود و تا قصاص ترامپ تروریست و نوکرهایش، راحت نخواهیم نشست.

ای سردار رشید اسلام، مطمئن باش در گذار عمر و گذر ایام، ماه‌ها، فصل‌ها، سال‌ها و قرن‌ها، هیچ حادثه ای، یادت را از دل و جان و ذهن ما پاک نخواهد کرد.

یاد و خاطر تو، همچون تندبادی سخت بر پیکرهٔ دشمنان اسلام و ایرانِ عزیز می‌وزد و در همشان خواهد کوبید.

ای شهید سرافراز،

ای ای مدافع وطن،

ای پاسدار اسلام،

ای که تمام وجودت لبخندِ مهربانی بود و رنگ سبز لباست آرامش بهار. راه تو تمام همرزمانت تا پیروزی حق بر کافران ادامه دارد.

ما اینجا تنها به این امید نفس می‌کشیم که با هر نفس گامی به شهادت و دیدار دوباره‌ات نزدیک‌تر بشویم.

دعا کن در راه راستین و صراط مستقیم‌ات، مغضوب و گم کرده راه نشویم.

آمین.


 بهناز طیبی


اقبال لاهوری

شاعر ملی پاکستان


محمد اقبال لاهوری یا علامه اقبال (۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت تا ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور) شاعر، فیلسوف، ت‌مدار و متفکر مسلمان پاکستانی بود که اشعار زیادی نیز به زبان‌های فارسی و اردو سروده‌ است. اقبال  نخستین کسی بود که ایدهٔ یک کشور مستقل را برای مسلمانان هند مطرح کرد که در نهایت منجر به ایجاد کشور پاکستان شد. اقبال در این کشور به‌طور رسمی شاعر ملی» خوانده می‌شود.


اقبال در سیالکوت، که امروزه در ایالت پنجاب پاکستان  واقع شده‌است، به دنیا آمد. نیاکان او از قبیله سپروی برهمنان کشمیر بودند و در سده هفدهم میلادی، حدود  دویست سال پیش از تولد او، اسلام آورده بودند. محمد رفیق» پدر بزرگ اقبال، یکی از ساکنان روستای لوهار» بود که به اتفاق ۳ برادرش از کشمیر» زادگاه آبا و اجدادی خویش هجرت کرد و در شهر سیالکوت هند اقامت گزید. نور محمد» پدر اقبال که در زمان تولد فرزندش در شهر سیالکوت مشغول امور بازرگانی بود، به جهت علاقه شدیدی که به اسلام داشت فرد بسیار متدینی شناخته می‌شد. اقبال قرآن را در یکی از مساجد سیالکوت آموخت و دوران راهنمایی و دبیرستان خود را در کالج میسیونری اسکاتلند (Scotch Mission Collegee)  گذراند. تحصیلات او در رشته فلسفه در دانشگاه لاهور آغاز شد و مدرک کارشناسی ارشد فلسفه را در سال ۱۸۹۹م با رتبه اول از دانشگاه پنجاب دریافت کرد. وی پس از آن از دانشگاه کمبریج و دانشگاه مونیخ مدرک دکترای خود را در رشتهٔ فلسفه گرفت.

اقبال در دورهٔ کارشناسی ارشد با توماس آرنولد ارتباط نزدیکی پیدا کرد و در اروپا نیز با با ادوارد براون و رینولد نیکلسون مراودات علمی داشت.

اقبال در دوران جنگ جهانی اول در جنبش خلیفه که  جنبشی اسلامی بر ضد استعمار بریتانیا بود، عضویت داشت. وی با مولانا محمد علی و محمد علی جناح همکاری نزدیک داشت. وی در سال ۱۹۲۰ در مجلس ملی هندوستان حضور داشت اما از آنجا که گمان می‌کرد در این مجلس اکثریت با هندوها است پس از انتخابات ۱۹۲۶ وارد شورای قانونگذاری پنجاب شد که شورایی اسلامی‌ بود و در لاهور قرار داشت. در این شورا وی از پیش‌نویس قانون اساسی که محمد علی جناح برای احقاق حقوق مسلمانان نوشته بود حمایت کرد. اقبال در ۱۹۳۰ به عنوان رئیس اتحادیه مسلمانان در الله‌آباد و سپس در ۱۹۳۲ در لاهور انتخاب شد.

در سال ۱۹۳۳ دولت افغانستان از اقبال دعوت کرد که برای مشاوره در تجدید سازمان دانشگاه کابل به این کشور سفر کند. اقبال که برای مردم و دولت افغانستان به خاطر به دست آوردن استقلال کشور خود و آزادی از زیر یوغ استعمار انگلیس احترام خاصی قائل بود، این دعوت را پذیرفت و به شهر‌های مختلف افغانستان سفر کرد و در شهر غزنی بر مزار سلطان محمود غزنوی» اشک ریخت.


اقبال همواره کوشیده‌است که مردم را آگاه کرده و از بند استعمار برهاند؛ از این رو نگاهی ژرف به کشورهای  استعمار شدهٔ اسلامی پیرامون خود داشت و با نظر به ویژگی‌های ی آن زمان و اندیشه‌های اسلامی، او پذیرش ویژه‌ای پیدا کرد. دلیل دیگر چهرهٔ فرامرزی وی را می‌توان در پیوستگی فرهنگی و تاریخی و مذهبی کشورش با برخی کشورهای همسایه مانند ایران و افغانستان دانست.

اقبال علاقه‌ای خاص به مولانا داشت. دلبستگی و وابستگی اقبال به مولانا را می‌شود از جنس  همان عشق پرسوز و گدازی دانست که خود مولانا را به شمس تبریزی مجذوب کرده‌است:


به کام خود دگر آن کهنه می‌ریز                       که با جامش نیرزد ملک پرویز

ز اشعار جلال‌الدّین رومی                       به دیوار حریم دل بیاویز

سراپا درد و سوز آشنائی                       وصال او زبان‌دان جدائی

جمال عشق گیرد از نی او                        نصیبی از جلال کبریائی

به‌روی من در دل بازکردند                            ز خاک من جهانی ساز کردند

ز فیض او گرفتم اعتباری             که با من ماه و انجم ساز کردند

خودی تا گشت مهجور خدائی       به فقر آموخت آداب گدائی

ز چشم مست رومی وام‌کردم            سروری از مقام کبریائی


در حالیکه در حوزه زبانی اردو از او به عنوان شاعری بزرگ یاد می‌شود ولی باور عمومی بر اینست که اشعار اردوی اقبال نسبت به آثار اولیه فارسی او ضعیف‌ترند و الهام‌بخشی، نیرو و سبک لازم را دارا نیستند.


نالهٔ یتیم نخستین اثر اقبال بود. وی آن را در سال ۱۸۹۹ در  جلسه سالیانه انجمن حمایت‌الاسلام در لاهور خواند. آثار اقبال به‌طور کلی عبارت‌اند از:

علم‌الاقتصاد: نخستین کتاب دربارهٔ اقتصاد به زبان اردو، چاپ ۱۹۰۳ در لاهور. - تاریخ هند. - اسرار خودی (منظوم، فارسی) - رموز بیخودی (منظوم، فارسی) - پیام مشرق (منظوم، فارسی) - بانگ درا (منظوم، اردو) - زبور عجم (منظوم، فارسی) - جاویدنامه (منظوم، فارسی) - پس چه باید کرد ای اقوام شرق (منظوم، فارسی) - احیای فکر دینی در اسلام (انگلیسی) - توسعهٔ (سیر) حکمت در ایران (انگلیسی) - مثنوی مسافر - بال جبرئیل - ضرب کلیم - ارمغان حجاز - یادداشت‌های پراکنده - حقیقت و حیرت: مطالعهٔ بیدل در پرتو اندیشه‌های برگسون.

مهمترین اثر علامه اقبال کتاب تجدید بنای اندیشه دینی در اسلام (ترجمهٔ فارسی توسط محمد مسعود نوروزی) است که از ۷ فصل با نام‌های زیر تشکیل شده‌است:

فصل ۱: دانش و تجربه دینی»

فصل ۲: آزمون فلسفی جهت رازگشایی از تجربه دینی»

فصل ۳: تصور خدا و معنای نیایش»

فصل ۴: خودانسانی:آزادی و جاودانگی اش»

فصل ۵: روح فرهنگ اسلامی»

فصل ۶: اصل حرکت در ساختار اسلام»

فصل ۷: آیا دین امکان‌پذیر است؟»


کتاب سخنرانی‌ها، مقالات و نامه‌های علامه اقبال» اثری است که از انگلیسی در سال ۱۳۹۴ ش به فارسی در ۴۵۰ صفحه توسط محمد مسعود نوروزی ترجمه شده‌است. مقالات این کتاب عبارتند از: وحدت وجود از نگاه جیلانی، تثلیث مسیحی، دیدگاه اسلام دربارهٔ جهان و انسان، اصل برابری و نفی برده داری در اسلام، دموکراسی آرمان ی اسلام، تئوری سلطنت انتخابی، نیچه و مولوی، رد حق‌الهی برای حکومت، فلسفه مگ تاگارت، معاد جسمانی، مقام زن در شرق، اسلام و قادیانیسم، پاسخی به نهرو دربارهٔ ارتداد، و… که شامل مصاحبه‌ها و نطق‌های ی اقبال در مجلس نمایندگان نیز هست.


بیماری کلیه در سال ۱۹۲۴ به سراغ اقبال آمد، اما طبیب مشهور هندی حکیم عبدالوهاب انصاری» اقبال را معالجه کرد و حدود ۱۰ سال دیگر اقبال از سلامتی برخوردار بود، ولی از سال ۱۹۳۴ به بیماری‌های مختلفی مثل کم‌شنوایی و کم‌بینی چشم دچار شد و به تدریج دچار کسالت ممتدی شد و سر انجام در ۲۱ آوریل ۱۹۳۸ در سن ۶۶ سالگی از دنیا رفت و پیکرش در جوار مسجد پادشاهی لاهور» به خاک سپرده شد.


اقبال نیم ساعت قبل از مرگ این ابیات را سرود:


سرور رفته باز آید که ناید     نسیمی از حجاز آید که ناید

سر آمد روزگار این فقیری         دگر دانای راز آید که ناید














نمونه‌هایی از اشعار اقبال:


(۱)

آنچه از خاک تو رُست ای مرد حرّ آن فروش و آن بپوش و آن بخور

آن جهان‌بینان که خود را دیده‌اند    خود گلیم خویش را بافیده‌اند

ای امین دولت تهذیب و دین                       آن ید بیضا برآر از آستین

خیز و از کار اُمم بگشا گره                        نقشه اَفرنگ را از سر بنه

نقشی از جمعیت خاور فکن                واستان خود را ز دست اهرمن

ای اسیر رنگ، پاک از رنگ شو        مؤمن خود، کافر افرنگ شو

رشتهٔ سود و زیان در دست توست  آبروی خاوران در دست توست

اهل حق را زندگی از قوّت است   قوّت هر ملّت از جمعیت است

دانی از افرنگ و از کار فرنگ                      تا کجا در بند زُنّار فرنگ؟

زخم از او، نشتر از او، سوزن از او     ما و جوی خون و امید رفو؟

گر تو می‌دانی حسابش را درست                از حریرش نرمتر، کرباس توست

بوریای خود به قالینش مده               بیدق خود را به فرزینش مده

هوشمندی از خُم او مِی نخورد     هر که خورد، اندر همین میخانه مُرد



(۲)

نهنگی بچه خود را چه خوش گفت به دین ما حرام آمد کرانه

به موج آویز و از ساحل بپرهیز همه دریاست ما را آشیانه



(۳)

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما ای جوانان عجم جان من و جان شما

غوطه‌ها زد در خمیر زندگی اندیشه‌ام تا به دست آورده‌ام افکار پنهان شما

مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت  ریختم طرح حرم در کافرستان شما

فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق    پاره لعلی که دارم از بدخشان شما

می‌رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند      دیده‌ام از روزن دیوار زندان شما

حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل    آتشی در سینه دارم از نیاکان شما



(۴)

دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!

سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری

راضی به همین چند قلم مال خودت باش!

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!

اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!

پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت

منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!

صد سال اگر زنده بمانی گذرانی

پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش!



جمع‌آوری و نگارش: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

منابع:


- رادفر، ابوالقاسم، گزیده اشعار فارسی اقبال لاهوری، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۹۹خ، صص۱۲–۱۴۴.

- کیفی، زینت، سیمای علامه اقبال لاهوری در آثار دکتر آنه‌ماری شیمل، فصلنامهٔ نقد و تحقیق»، شاپا: ۲۵۶۳–۲۴۵۴، مدیر و سردبیر: سید نقی عباس (کیفی)، جلد ۱، شماره ۱، صص ۶۷–۵۸، دهلی نو، ۲۰۱۵م.

- دانشنامه آزاد ویکی‌پدیا.


▪︎موسلمانی وه ظاهر نیه:



نه شراووُ مَی، نیشانهٔ کوفره

نه نمرهٔ مستان، همیشه صفره

قه‌سه‌م وه خودای ای سرزمینه

کَی جا نمازی، نیشانهٔ دینه؟

نیشان زاهدی نه عباو قباس

ایی فکره بِرا، وه ریشه خطاس

زهدو عبادت وه ظاهر نیه

هه‌رکس غسل کیدن، خۊ طاهر نیه

وه قباو عباو انگشتر نیه

وه تسبیح گِردن، وه منبر نیه

وه ظاهر انسان، قضاوت نکیم

وه کار مردم دخالت نکیم 

وه ظاهر نیه، هوشد باره سر

خدا آگاهه، وه خصلت بشر

وی دنیا که‌سی، بوده رستگار

راضی بود وه‌لیی بنده‌ی کردگار.


- برگردان:


نه شراب و نه می نشانه ی کفر است

نه نمره مستان همیشه صفره

قسم به پروردگار سرزمینم

سجاده نشانه ی دین نیست

و عبا و دستار هم نشانه ی زهد نیست

این افکار از پایه اشتباه است

زهد و عبادت ظاهری نیست

همچنان که اگر کسی غسل کند پاک نیست

مسلمانی با عبا و دستار و انگشتر نیست

همچنین با تسبیح دست گرفتن  و منبر رفتن

انسان ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم

در کار و امور یکدیگر دخالت و تجسس نداشته باشیم

مسلمانی به ظاهر نیست، این را بدانیم

خداوند از باطن و وجود هرکسی آگاه است

در این دنیا کسی رستگار خواهد شد

که راضی باشند از او مردم و خداوند.



#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)





مسجد دانشگاه اسلامی








پژوهشگر:

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)










* چکیــــــــــده:


مسجد پایگاه انسجام و یکپارچگی مسلمانان است و نماز جماعت و تشکیل صفوف به هم فشردهٔ نمازگزاران به خوبی بیانگر هماهنگی و انسجامی است که حضور در مسجد فراهم می‌آورد. در اینجاست که افراد نمازگزار همچون قطره‌های آب به یکدیگر می‌پیوندند تا دریایی از اتحاد را به نمایش در آورند.

همه در کنار یکدیگر، در برابر پروردگار یکتا، رو به سوی یک قبله می‌کنند و لب به حمد و ثنای آن یگانهٔ بی‌همتا می‌گشایند و هماهنگ با یکدیگر سرود توحید را زمزمه می‌کنند.

مسجد از دید عموم مسلمین، یک مکان مقدس و الهی برشمرده می‌شود و توهین، بی‌احترامی و بی‌حرمتی به آن در هر صورت بدون بخشش و امری ناشایست و گناهی نابخشودنی محسوب می‌شود. مسلمین و غیر مسلمین موظف به حفظ حرمت مسجد در هر حال هستند و این حرمت خود باعث پیدایش یک سری آداب و قوانین برای این مکان مقدس گشته است، از جمله اینکه: "مشرکان را نرسد که مساجد را تعمیر کنند." [آیهٔ 17 سورهٔ مبارکه توبه]. و از ورود مشرکین و کفار به این مکان مقدس  جلوگیری می‌شود و از کمک آنها در بازسازی و ساخت مسجد منع شده اند؛ چنانچه قرآن مجید می‌فرماید: "و منحصرأ تعمیر مساجد خدا به دست کسانیست که به خدا و روز قیامت ایمان آورده و نمازهای پنجگانه را به پا دارند و زکات مال خود را بدهند و از غیر خدا نترسند." [آیهٔ سورهٔ مبارکه توبه].

همچنین قرآن کریم ، امر کرده که در مساجد جز عبدات خدا ، کسی دیگری را پرستش نکننند ؛ چون : "مساجد مخصوص خداست ، پس نباید با خدا ، احدی غیر او را پرستش کنید." [آیه ی سوره ی مبارکه جن].



* کلماتــــ کلیدیــــــــــ


مسجد - اسلام - قرآن - مسلمان - پیامبر(ص) - نماز و.



* مقــدمهـــــــــ

 

           مساجد سنگرهای انقلاب اند، سنگرها را خالی مگذارید.»     

– امام خمینی(ره) –


بنا به درخواست جمهوری اسلامی ایران؛ 21 آگوست برابر با 30 مرداد ماه، از سوی سازمان کنفرانس اسلامی به عنوان روزی جهانی مساجد نامگذاری شده است که متعاقب آن از این تاریخ، به مدت یک هفته؛ "هفتهٔ تکریم، تجلیل، اعزاز و اکرام مساجد" نامگذاری شده است.


21 آگوست مصادف است با به آتش کشیدن "مسجد الاقصی" توسط مزدوران رژیم صهیونیست اسرائیل.


مسجد که ریشهٔ آن – س ج د – است به معنای محل سجود و عبادت [1] می‌باشد و یک کلمهٔ اصلأ عربی است که در اصطلاح عامیانه، به محل جمع شدن و راز و نیاز کردن و نماز خواندن و عبادتگاه مسلمانان شیعی و سنی اطلاق می‌شود.


در قرآن مجید چهار مرتبه کلمه ی مسجد ، پنج مرتبه کلمه ی مساجد ، هشت مرتبه مسجد الحرام و یک مرتبه هم مسجد الاقصی ذکر شده است. [2].


در کتاب "زندگی حضرت محمد (ص) ، پیامبری که از نو باید  شناخت" نوشته ی "ویر ژیل کئورگیو" نویسنده ی قرن بیستم فرانسه ؛ در فصل 33 می خوانیم که ابوبکر ؛ " در خانه ی خود مسجد کوچکی ساخت و به عبادت و قرائت قرآن پرداخت." بنابر قول این کتاب نخستین مسجد در تاریخ اسلام را ابوبکر در خانه ی خود در شهر مکه ی مکرمه در زمان قبل از مهاجرت پیامبر (ص) به مدینه ی منوره ساخت ؛ اما نخستین مسجد عمومی و بزرگ در اسلام را در سال 622 میلادی ، پیامبر اسلام (ص) به یاری علی (ع) ، حمزه ی سید الشهدا و ابوبکر در شهر قباء در نزدیکی شهر  مدینه ساخت و آن بزرگوار ، نخستین نماز جمعه ی مسلمین را بعد از هجرت در آنجا برگزار کردند. [نقل از ابن هشام - 377]. این  مسجد ابتدا به علت توافق بین مسلمین و یهود قبله اش در جهت بیت المقدس ، یعنی شهر مذهبی یهود و نصارا به فرمان پیامبر (ص) تعیین گشته بود ؛ اما بعدها دارای قبله ی دیگری شد  به طرف شهر مکه ی مکرمه و خانه ی خدا ، قبله گاه واحد مسلمین جهان و بدین جهت به "مسجد ذوقبلتین" یا دو قبله موسوم شد.


پیامبر اسلام (ص) مکانی را پایه گذاری نمود که علاوه بر عهده دار بودن نقش و معنوی ، کانون فعالیت های اجتماعی مسلمانان نیز به شمار می رفت ؛ و به همین دلیل مسجد در طول تاریخ اسلام از ویژگی های برجسته ای برخوردار بود. در گذشته همه ی امور مسلمین در ابعاد مختلف ، از جمله عقاید و فعالیت های فرهنگی ، عبادی ، ی و اقتصادی در مساجد انجام می شد.


پیامبر گرامی اسلام با ورود به مدینه نیز زمینی از "اسعد بن زراره" به قیمت ده دینار خریداری کردند [نقل از حمید الله - 628] و پایه ی ساخت مسجد را در آنجا بنا نهادند ؛ این زمین همان جایی بود که "القصوه" شتر پیامبر(ص) در آنجا ، جای گرفته بود و بنا به تصمیم پیامبر(ص) آنجا را برای ساخت مسجد انتخاب فرمودند و اینگونه اسلام با ورود خود به هر سرزمینی شروع به ساخت پایگاه دینی و معنوی و دانشگاه اسلامی خود ، یعنی "مسجد" همت می گماشت.


پیروزی انقلاب اسلامی ایران خود می تواند موید نقش فرهنگی والا و غنی مساجد باشد ، چرا که در دوران حکومت پهلوی ، مساجد پایگاه اولیه ی خود را باز یافته و محل تجمع مسلمین انقلابی ، تبادل اطلاعات ، انسجام گروه های مبارز و انقلابی ، ایجاد تشکل ها و انجمن های اسلامی ف محل روشنگری و اطلاع رسانی و همچنین محل مبارزه با طاغوتیان در ابعاد مختلف بود. به این ترتیب می توان نتیجه ی این بهره گیری از محیط معنوی مساجد را پیروزی انقلاب اسلامی سال 1357 ، قلمداد نمود ؛ چرا که انقلاب اسلامی ایران یک معجزه بود ، و بی تردید این عظمت و بزرگی ، به واسطه ی برخورداری و همچنین بهره گیری مناسب از محیط معنوی مسجد است. از آن هنگام که ایرانیان دروازه های دلهای خود را به روی آیین اسلام ناب محمدی گشودند ، هنرمندان این مرز و بوم بسیار کوشیدند تا متعالی ترین گنه ی هنر خود را در ساخت و احداث بناهایی به کار گیرند که مأمن روح و دل و جان خسته ی آدمی است. آنها با نهادن خشت بر روی خشت و کاشی بر روی کاشی ، پله پله راه را برای معراج دلهای عاشق به سوی معشوق گشودند . آبی عرش را بر روی کاشی ها کشیدند و نقش و نگارهای را به نشانه ی شجره های روضه ی رضوان و ریاحین آنکه مأمن و سرای پرهیزگاران درست کردار است ، ترسیم کردند تا بهشتی کوچک بر روی زمین نقش بندد ؛ بهشتی که شاید نشان از دلتنگی اعقاب آدم(ع) دارد ؛ دلتنگی ناشی از تبعیدی از بهت برین که تنها با یک وسوسه رخ داد. حال آنکه در این بهشت کوچک می توان با یک دم یاد پروردگار دوباره به آن بهشت جاوید پیوست ؛ می توان با محمل عبادت و دعا از ثری به ثریا پر کشید ، و سرمست از باده ی وصل ، سبک و خالی شد و بار دیگر برای نبرد با مصائب زندگی آماده و مهیا گردید.














----------------------------- پا ورقی های مقدمه -------------------------------

[1] : فرهنگ لاروس عربی – فارسی ؛ جلد 2 تألیف دکتر خلیل جُرّ – ترجمه ی سید محمد طبیبیان – انتشارات امیر کبیر – تهران 1380 ؛ کلمه ی مسجد را به دو صورت آورده : 1) مَسجِد = عبادتگاه    2) مَسجَد = پیشانی که نشان سجده بر آن باقی مانده باشد. - : هر یک از اندام هایی که در هنگام سجده کردن با زمین تماس می گیرد. - : مسجد.


[2] : مسجد ذکر شده در آیات 129 و 131 سوره ی اعراف / 107 توبه / 17 اسرا ؛ مسجد الاقصی ذکر شده در آیه ی یک سوره ی اسرا ؛ مساجد ذکر شده در آیات 114 و 7 بقره / 17 و توبه / جن و مسجد الحرام ذکر شده در آیات 144 و 196 بقره / 7 و 19 توبه / یک اسرا / 25 حج و 25 و 27 فتح

* فصــل یکـــــــــ 

- مسجد ، محور و رکن سازماندهی اجتماعیـــــــــــــــــــــــ


. هر جامعه ای برای اداره ی خودش یک سازماندهی اجتماعی دارد. عده ای به شوراها می روند و عده ای دیگر به احزاب می روند ؛ بلاخره به یک طریقی این مردم را به هم پیوند می دهند تا پیوستگی اجتماعی حاصل بشود و بتوانند اداره کنند و جلو ببرند. آن رکن سازماندهی اجتماعی اسلام کجاست؟ من بر این باورم که آن رکن سازماندهی اجتماعی در اسلام عبارت است از مسجد.» [1]


مسجد در هر محل باید مردم را جمع کند و به هم پیوند بدهد ، مساجد به هم پیوند بخورند ، جامعه در درون خودش با این حلقه ها منسجم و مرتبط بشود ؛ آن وقت ما می گوییم دولت برای عمران مساجد پول نگذارد ، اما برای بقیه پول بگذارد؟ من نمی دانم البته دولت نباید در اداره و محتوای مساجد دخالت بکند» . [2]


. دولت اسلامی نمی تواند نسبت به ترویج فرهنگ اسلامی بی تفاوت باشد. نمی تواند در مقابل عمران مساجد بی تفاوت باشد. معنایش این نیست که دولت اسلامی می خاهد در کار تحقیق ، تتبع و اجتهاد و ترویج فرهنگ اسلامی دخالت بکند معنایش این نیست که دولت اسلامی می خواهد مساجد و حوزه ها را دولتی بکند. اصلأ این یک حرف مغالطه آمیز و غلطی است که از ایتدا وسط انداختند و خزانه ی عمومی را از ساخت و عمران مساجد و ساخت پایگاه های تبلیغ و ترویج دین دور و جدا کردند. برای همه چیز سرمایه گذاری شد الا برای ترویج دین. متولی ترویج دین در بُعد نظری علما هستند و در بُعد عملی هم همه هستیم. همه برای اینکه رفتار هر مسلمانی در فرهنگ و اعتقادات تأثیر گذار است و تعیین کننده ی جهت گیری ها ی اجتماعی است.» [3 ]

ما به حول و قوه ی الهی مصمیم آن مقداری که امکانات بودجه ای ما اجازه می دهد ، بسیاری از کارها را به داخل فعالیت های عمرانی و فرهنگی بیاوریم ؛ مثل بعضی از ساختمان های مدارس علمیه ، مثب برخی از مصلا ها و برخی مساجد. ما در تهران تقریبأ دو سال و نیم قبل که به شهرداری رفتیم ، من از قبل خبر داشتم. آمار دقیق تری گرفتیم. از قریب دو هزار مسجد ، بیش از 00 مسجد حتی یک سرویس دستشویی و مستراح بهداشتی نداشتند که مردم بروند آنجا وضو بگیرند و نماز بخوانند ، چه برسد به سالن اجتماعات و سیستم های صوتی و تصویری و چیزهایی که امروز برای تبلیغ مورد نیاز است. این معنایش این نیست که امروز دولت می تواند این هزینه ها را تأمین بکند و تأمین کند ، اما اگر حسابی برای آن باز کنیم ، یک سال ، دو سال ، ده سال ، پانزده سال بعد می بینیم وضع عوض می شود» . [4]

مسجد به عنوان محل انجام روزانه ی پنج بار نماز جماعت ، در اسلام و زندگی مسلمانان ، موقعیت پر اهمیتی پیدا کرده است. بدین سبب مانند دَیر راهبان و عزلتگاه بیکاران نیست ؛ زیرا که در اسلام ، رهبانیت وجود ندارد و پیامبر(ص) به "ابوذر" فرموده است : "به جهاد روی آور که رهبانیت امت من ، جهاد است." [روایت از ابن حبان و حاکم]

بخاری روایت می کند که حبشیان در مسجد پیامبر(ص) شمشیر بازی می کردند و پیامبر(ص) به آنها می نگریت ، گویا عُمر به خاطر تعصب و خشونتی که داشت ، چندان خوشش نیامد و خواست به طرف آنها سنگریزه پرتاب کند ، اما پیامبر(ص) فرمود : "عمر کاری نداشته باش!" ؛ علما از این حدیث برداشت کرده اند که  ؛ مسجد محل امور اجتماعی مسلمانان است و هر کاری که برای دین و پیروان دین مفید باشد ؛ در آنجا روا می باشد و کافی است هر کاری که برای جامعه ی مسلمین اهمیت داشته باشد.

مسجد در زمان طلوع اسلام ، یک مرکز ملی برای تعلیم و تربیت ، کنگره ای محلی برای م و همفکری و انجمنی برای کسب آشنایی و پیوند دوستی مسلمانان و آموزشگاهی برای رورش عملی اساسی بود.









--------------------------- پا ورقی های فصل یک -------------------------------

[1] : قسمتی از سخنرانی محمود در اجلاس مشترک حوزه ی علمیه و علمای بلاد در تاریخ 6/7/1384 .

[ 2 ] ؛ [3 ] و [4] : قسمت های از سخنرانی محمود با علما و ون استان ایلام در تاریخ 9/9/1384 .

* فصــل دو

- مسجد چگونه جایگاهی استــــــــــــــــــــــــــــــــ؟!


الف : مسجد ، یک آموزشگاه دینی است :


زیرا هیچ آموزشگاه مردمی همچون مسجد نیست که همگان را در شب و روز و تابستان و زمستان در برگیرد و هیچ شاگردی از پیر و جوان را باز پس نمی راند و هیچ تشریفات و هزینه و قید و بندی ندارد.


هیچ دانشگاهی همچون مسجد اصول اعتقادی و تکالیف عبادی و ارزش های اخلاقی و آداب نیک و شیوه ی  معاوملات را آموزش نمی دهد و حلقه های علمی پر از رحمت و برکتی را تشکیل نمی دهد و آرامش نمی بخشد و به وسیله ی ملائکه احاطه نشده است.


جلسات علمی مساجد منحصر به علوم دینی خالص نبوده و تمام موضوعات مربوط به عقل و اندیشه ی اسلامی از قبیل معارف ادبی و انسانی را نیز شامل می گردد. کدامیک از ما می تواند ارزش های علمی مسجد جامع الازهر در مصر ، مسجد جامع قرویین در مراکش ، مسجد بلال در تهران و مسجد جامع زیتونیه ی تونس و خدمات علمی و فرهنگی این مساجد یا دانشگاه ها در قرون متمادی را انکار می کند؟!


ب : مسجد ، کنگره ی دائمی است :


زیرا هیچ مجلس ملی با این مسجد که نمایندگانش "توبه گران ، عبادت پیشگان ، ستایشگران ، راه پویان ، راکعان و ساجدان ، امر به معروف و نهی منکر کنندگان و نگهبانان حدود خدا" [قسمتی از آیه ی 112 سوره ی مبارکه ی توبه] هستند ؛ برابری نمی تواند کند.


مجلس و کنگره ای که زمامداران ، در آن ت خود را عرضه و روش خود را معین می کنند و ملت ، بدون ترس و فشاری ، با آنان مقابله و گفتگو می کنند!  در حالی که کنگره اش روزانه پنج بار منعقد می شود و هیچگاه به عنوان تعطیلی یا مرخصی بسته نمی شود.


پ : مسجد ، یک انجمن است :


زیرا هیچ انجمن یا مجمعی همچون مسجد نمی تواند در هر نماز ، خلاصه ای از مردم یک محله و در هر جمعه ، برگزیده ای از تمامی منطقه یا شهر را گرد هم آورد. اسلام است که مردم را به نماز جماعت فرا خوانده و آنرا 27 درجه از نماز فردی برتر شمرده است.


اسلام فرزندان خود را به جماعت فرا خوانده است تا به یکدیگر آشنا شوند و بیگانه نباشند ، به همدیگر نزدیک شوند و دور نباشند ، نشبت به هم محبت ورزند و کینه نداشته باشند و در جبهه ی واحدی قرار گیرند و کشمکش ننمایند.


گذشتگان ما ، ارزش مسجد را – به عنوان انجمنی فراگیر –  شناخته بودند و بدین جهت پیمان های ازدواج خود را به منظور امتثال به حدیث "نکاح را آشکار نمایید و در مساجد منعقد کنید و برای آن دف بزنید." [1] در مساجد برگزار می نمودند.


اگر مسلمانان امروز هم از این کار پیشینیان خود سرمشق گیرند ، در هزینه های بسیار گزافی که در محافل پر زرق و برق هدر می رود و ثروت خای زیادی که در جهت خودنمایی و چشم و همچشمی مصرف می شود ، صرفه جویی خواهند کرد.


ت : مسجد ، مرکز تربیت عملی است :


مسجد کشتزاری است که تعالیم نظری دین ، در محدوده ی آن مورد آزمایش قرار می گیرند و اصول انسانی آن ، آماده ی اجرا می شوند.


یکی از برتری های اسلام نسبت به سایر ادیان ، این است که اصول خود را به صورت یک امر ذهنی مجرد یا حرف محض در سر یا زبان قرار نداده است ، بلکه آن اصول را به صورتی ناگسستنی به زندگی و نظم برنامه ی روزانه ی فرد مسلمان پیوند داده است. بنابراین آزادی ، برادری و برابری اسلامی را که 12 قرن پیش از انقلاب کبیر فرانسه مطرح گردیدند ، در مساجد به شکل حقایق علمی و حقیقی که بدون سر و صدا و حرف زیاد نمایانگر خویش هستند ، مشاهده می کنیم :


1) آزادی :


کدام آزادی از آزدی نمازگزار در مسجد ، بالاتر است؟ او از هر بندگی جز بندگی خدا آزاد است و تنها برای او رکوع و سجود می کند و فقط در برابر او تواضع و خشوع نشان می دهد.


اما درباره ی آزادی عقیده و ارزیابی و انتقاد ، همین بس که هرگاه امام در گفتار یا کرداری در ضمن نماز اشتباه کند ، نماز گزارانی که پشت سر او هستند ، موظف به اصلاح خطا و اشتباه  و راهنمایی او می باشند و این مورد برای پیر و جوان و مرد و زن یکسان است. همینطور وقتی که ناطق بر منبر می رود ، نمی تواند همچون دیکتاتوری نظریات خود را بر مردم تحمیل کند ، بلکه مردم نیز در مسئولیت او سهیم اند و در صورت غفلت ، می باید تذکرش بدهند و اگر فراموش کرد ، به خاطرش بیاورند و در صورت انحراف از راه راست ، هدایتش کنند ؛ هر چند که ناطق مزبور "ولی امر مسلمین" باشد.


روزی حضرت عمر فاروق خلیفه ی دوم مسلمین ، تصمیم گرفت که حدی برای مهریه قرار دهد و این موضوع را در مسجد اعلام نمود ؛ زنی به مخالفت او برخاست و گفت : "چه طور این کار را می کنی در حالی که خداوند فرموده است ؛ هرگاه خواستید همسری به جای همسر قبلی انتخاب کنید و به یکی از ان دو مبلغی دادید ، چیزی از آن پس نگیرید ، آیا می خواهید با ارتکاب بهتان و گناه آشکار ، بازستانید؟!" [آیه 20 سوره نساء]


عمر واکنشی جز انصراف از عقیده ی خویش نشان نداد و با صراحت گفت : "این زن درست گفت و عمر اشتباه کرد!"[2]


2) برادری :


درباره ی برادری همین قدر کافی است که مسجد ، اهالی محل را همه روزه پنج بار گرد هم می آورد و بدین ترتیب ، بده ها به هم می خورند و چهره ها با هم آشنا می گردند و دست ها را در هم می فشرند و زبان ها  با یکدیگر زمزمه می کنند و دل ها با هم انس می گیرند و افراد به وحدت هدف و روش ، دست می یبایند. کدام وحدتی از وحدت نمازگزاران در جماعت که پشت سر شخص واحدی می ایستند و خدای واحدی را می خوانند و کتاب واحدی را قرائت می کنند و ذکر واحدی را گفتمان می کنند و به سوی قبله ی واحدی روی می کنند و کارهای یکسانی از قبیل قیام و رکوع و سجود ، انجام می دهند ؛ کامل تر و عمیق تر است؟!


این وحدتی است در نگرش ، اندیشه ، هدف ، جهت ، حرف و عمل  ، وحدتی که مظهر و نمایانگر محتوای این آیه می باشد : "براستی که مومنان برادرند." [آیه 10 سوره حجرات]


کدام تصویری جالبتر از منظره ی مسجد حضرت رسول (ص) در مدینه است که نژادهای گوناگون غیر عرب همچون صهیب رومی ، سلمان فارسی ، بلال حبشی را در دامن خود گرفته است.


3) برابری :


کدام برابری و مساواتی از مساوات موجود در صفوف به هم فشرده ی جماعت در مسجد ، واضح تر و نمایان تر است؟ فرمانروا در کنار نگهبان ، توانگر در مجاورت تهیدست ، ارباب پیوسته به رعیت و دانشمند در کنار کارگر و کشاورز !.


قانونی برای مسجد وجود ندارد که صف اول را به وزیران و صف دوم را به وکیلان و سومی را به مدیران یا مالکان بزرگ اختصاص دهد ، همگان مثل دندانه های شانه برابرند ، بنابراین هر کس زودتر به مسجد آمد ، با هر منزلت و کاری که دارد ، در صفوف جلو جای می گیرد.


"علامه محمد اقبال لاهوری" اندیشمند بزرگ پاکستانی می گوید : "تعیین قبله ی واحد برای نماز مسلمان ها ، به منظور تقویت و حفظ وحدت نظر عموم بوده است و شکل کلی آن ، به احساس مساوات اجتماعی و تحکیم پیوندهای آن ، تحقق می بخشد ؛ تا آنجا که می خواهد بینش طبقاتی یا نظریه ی برتری قومی نسبت به قومی دیگر را از میان بردارد" [3]


"دکتر یوسف قرضاوی"[4] محقق مسلمان مصری می گوید : "در مسجد امتیازات و تبعیضات مقامی ، مالی ، نژادی و رنگی ناپدید می شوند و تمام محیط آن ، از هوای پاک برادری ، برابری و محبت آکنده است. این ، نعمت بزرگی است که آدمی روزانه ؛ در میان دنیای تیره از جنگ و جدال ، پنج بار از وجود دوستی و آرامش کامل بهره مند گردد و در حالی که تفاوت و اختلاف ، خصیصه ای معمولی به شمار می رود ، از فضای مساوات برخوردار شود و در میان شعله های کینه و درگیری ها و دشمنی های بیشمار زندگی روزمره ، در محیطی سرشار از محبت قرار گیرد."


بسیاری از مستشرقین نتوانسته اند از اظهار شگفتی نسبت به نماز جماعت که وجه تمایز اسلام و الهام بخش والاترین اصول انسانی و اجتماعی مسلمانان که غیر مسلمانان تا قرن بیستم از آن بی اطلاع بوده اند ، می باشد.


"رنان" فیلسوف فرانسوی اظهار داشته است : "من به هیچ مسجدی از مساجد مسلمانان داخل نمی شوم مگر آنکه احساس خشوع و حسرت از اینکه مسلمان نیستم ، به من دست می دهد."[5]




----------------------------- پا ورقی های فصل دو -------------------------------

[1] : در کشف الخفاء آمده است : این را ترمذی از عایشه همسر پیامبر (ص) روایت کرده ولی ضعیف دانسته است ، اما شواهدی دارد که شاید خوب باشد. ج یک ، ص 145.

ادامه.





















[2] : برگرفته از کتاب العباده فی الاسلام اثر دکتر یوسف قرضاوی ، ترجمه ی محمد ستاری خرقانی. تهران . نشر احسان . چاپ سوم 1379 ش.

[3] : از کتاب تجدید التف الدینی فی الاسلام اقبال ، ترجمه ی عربی از عباس محمود ، ص 108.

[4] : دکتر یوسف عبدالله القرضاوی در سال 1926 میلادی در روستای الکبرای استان عربی مصر متولد شد. در 10 سالگی حافظ قرآن شد. وی از اعضای فعال اخوان المسلمین مصر بود و از اوبیش از 45 اثر به جای مانده است.

[5] : از کتاب الدعوه الی الاسلام ترجمه ی عربی حسن ابراهیم حسن و همکارش.

* فصـــل سهــــــــ

- حضور در مسجـــــــــــد .


آنهـا کـه بـه سر در طلب کعبه  دویـدند     چون  عاقبت الامر  بــه  مقصود  رسیدند

از  سنـگ  یکـی  خانـه ی  اعلای  معظم     انــدر  وسط  وادی  بـی زرع بدیــدند

رفتند در آن خانــه  کـه  بینند  خـدا  را     بسیـــار بجستـنــد خـــدا را و ندیدند

چون معتکف خــانه  شدند از سرِ تکلیف     ناگــاه خطابی ، هم از آن خانــه شنیدند

کای خانه پرستان چه پرستید گِـل و سنگ     آن خانــه پرستید کــه  پاکــان طلبیدند

آن خانه ، دل و خانه ی خدای واحد مطلق     خرم دل آنها ، که در آن خانـــه خزیدند. [1]


مسجد آن مأمن سالکان وادی معرفت و مخزن الاسرار الصلوه ؛ دیر زمانی است که جایگاهی مناسب در میان نسل جوان و مردم را دیگر دارا نیست و همچو اعماق اقیانوس همچنان ناشناخته و پیمودنی است ، در جامعه ی ما فصل مهمی باید در معرفی و بازشناسی مسجد به عنوان یک پایگاه مهم دینی و دانشگاه جامعه ی مسلمین ، در همه ی سطوح گشوده شود. رسانه ها و به خصوص صدا و سیما با شیوه های گوناگون مسجد ، حضور در آن و نماز را معرفی و یاد آوری کنند ؛ طوری که جامعه باید مسجد را به عنوان مکان و منبع قدرتی لایزال بدانند و در برابر جبهه ی فساد و بی عدالتی و کجروی که امروز بشریت و مدنیت را تهدید می کند از پایگاه و سنگر مسجد نیرو بگیرند.


مسجد باید همچو اوایل انقلاب اسلامی تبدیل به میدان مبارزه و تکیه گاه مستحکمی چه برای ذکر خدا و مبارزه با دشمنان و یک مکان امیدوار و اعتماد ساز برای نسل جوان که در این برهه از زمان بیش از پیش محتاج به درک معرفت و شناخت و عرفان الهی و معنویت هستند ؛ تبدیل گردد ، با توجه به سخنان مقام معظم رهبری که فرمودند : "باید مساجد و نمازخانه ها پاکیزه و مرتب و رغبت انگیز باشد. نماز در وقت فضیلت و به جماعت گذارده شود. در هر محیطی ، برجستگان و بزرگان آن بر دیگران پیشقدم شوند و عملا اعتنا به نماز را به دیگران بیاموزند و خلاصه در همه جا حرکت به سمت نماز – و مسجد – و شتافتن به نماز محسوس باشد." [2]


متأسفانه در زمان حال اکثرأ مساجد در غربت و تنهایی کاملأ محسوس قرار گرفته اند که گاهأ تعداد نمازگزاران این مساجد که با پول و هزینه های بیت المال به بهترین شکل بنا گشته اند و بسیار زیبا و جذاب ، پاک و مرتب گشته اند به شمارا نگشتان دست آدمی هم نمی رسد ؛ لازم به ذکر است که در حدیث آمده که : "زمانی فرا خواهد رسد که مساجد دارای تجملات فراوان می گردند ولی از جمعیت خالی" –همانا این زمان ما-!


بر سر آتش دل سوختم و دود نکرد        آب  بر آتش  دل ریختـــم و سود نکــرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه      هیچ چیزیش بجز وصل تو خشنود نکرد. [3]


" همه می دانید که چقدر به ادای نماز جماعت تأکید شده است . اگر نماز را در مسجد و به جماعت بخوانیم ، ثواب بسیاری دارد و روی این سهم به مسلمانان توجه داده شده است. حال کسانی هستند که بنا به شرایط و مسائلی نتوانند به مساجد رفته و نماز به جا آورند ؛ حساب این عده جدا می باشد. اما آنهایی که جهت حضور در مساجد و بر پا کردن نماز جماعت ، مشکل و مسأله ای ندارند ، خوب است به این مهم اهتمام ورزند. این عده سعی کنند در مساجد محل شان حضور یابند. معمور بودن مساجد ، بهترین زینت و پشتوانه ی حیات اجتماعی و اسلامی جامعه است. همه ی خیر و برکات انقلاب اسلامی را از مساجد داریم. از دیگر ویژگی های ادای نماز جماعت در مساجد ، دید و بازدید و معاشرت با یکدیگر است. از این طریق است که می توان ناظر رفتارهای اجتماعی در جامعه بود. با همسایه ها ملاقات می کنید ، مبادله ی امکانات صورت می گیرد ؛ مشکلات مردم حل می شود ؛ آدمی که دوبار در طول شبانه روز در مسجد حاضر بشود و با مسائل محل خود آشنا شود ، آثار اجتماعی بسیار فراوانی را در پی دارد. افرادی ک با روحیه و با نیت خیری در مسجد حاضر می شوند ، می توانند سر منشأء ثمرات بسیاری باشند و بالاتر از آن ، حضور در مراسم نماز جمعه هاست . در جریان انقلاب و جمهوری اسلامی آشکار شد که نماز جمعه ، عمود اجتماعی انقلاب ما می باشد." [4]


امروزه در مملکت اسلامی و شیعی ایران ، متأسفانه نماز و حضور در مساجد و هیأت های مذهبی ضایع و بی حجابی و هجمه های فرهنگی آغاز می شود.

آرزویمان این است که به جایی برسیم که همانطور که خداوند به ما نعمت ولایت داده ، آن چیزهایی را که نداریم یا کم داریم جبران شود ، خصوصأ اینکه نمازهایمان مخصوص مساجد باشد ، و همه جا مسجد باشد.


آرزویمان این است که با بلند شدن صدای اذان مسجد ، بازارهایمان تعطیل شود .


آرزویمان این است که هنگام نماز صنعوا الی ذکر الله  » [5] باشیم ؛ در اهمیت حضور در مسجد همین که پیرمردی نزد پیامبر اسلام (ص) رفت و گفت : "یا رسول الله ، کورم و نمی توانم به مسجد بیایم" ؛ پیامبر (ص) فرمودند : "از خانه تا مسجد طنابی ببند."


به هر حال امیدوارم نسبت به مسجد و نماز یک غیرتی داشته باشیم ، یعنی وقتی دیدیم مسجد خلوت است ، فشار خونمان بالا بیاید و اینکه رهبر انقلاب اسلامی فرمودند : "نماز را در مساجد و به جماعت بخوانید".


یک روز رسول اکرم (ص) دیدند نماز صبح حضرت علی (ع) نیست. خودشان رفتند و در خانه را زدند و فرمودند : "فاطمه جان! چرا علی به نماز نیامد؟" ؛ دختر گرامی پیامبر ، عرض داشت : "پدر جان! ایشان تا صبح احیاء داشتند. صبح چشمشان سوخت ، نماز را فرادی خواند و خوابید" ؛ پیامبر (ص) فرمود : "سلام مرا به علی برسان و بگو شب تا صبح بخواب ولی صبح بیایی مسجد ، بهتر از این است که شب تا صبح را احیاء بگیری و صبح نماز را فرادی بخوانی"»[6]


  پایان – آذر 1385


 





















--------------------------- پا ورقی های فصل سه ------------------------------

[1] : از دیوان شاه نعمت الله ولی (ره).

[2] : قسمتی از پیام آیت الله ای به سمینار نماز – مورخ 16/7/1370 خورشیدی.

[3] : شعری از مولانا.

[4] : قسمتی از خطبه ی اول نماز جمعه ی شهر تهران ، مورخ 19/7/1370 خورشیدی ، ایراد شده توسط آیت الله هاشمی رفسنجانی.

[5] : آیه ی یک سوره ی مبارکه ی جمعه.

[6] : قسمتی از سخنرانی حجت الاسلام محسن قرائتی ، مورخ شهریور ماه 1371 خورشیدی در شهر مشهد.

--------------------------------- منابع تکمیلی ----------------------------------

1- قرآن کریم / ترجمه ی الهی قمشه ای . تهران ؛ انتشارات ارم ، 1383ش

2- عبادت در اسلام / تألیف یوسف قرضاوی ؛ ترجمه ی محمد ستاری خرقانی . تهران ؛ نشر احسان ، 1378 ش

3- نماز نشانه ی حکومت صالحان / مجموعه ی مقالات ارائه شده در سمینار نماز مشهد ؛ سال 1370 ش . تهران ؛ نشر ستاد اقامه نماز ، 1371 ش

4- متن کامل زندگی حضرت محمد(ص) – پیامبری که از نو باید  شناخت / تألیف ویرژیل کئورگیر ، ترجمه ی مهرداد صمدی . تهران ؛ انتشارات دیا ، 1343 ش

5 – سایت دفتر ریاست جمهوری ایران.


 



اصول نشانه‌گذاری در زبان فارسی


منظور از نشانه‌گذاری به کاربردن علامت‌ها و نشانه‌هایی است که برای درست فهمیده شدن جملات در نوشته به کار برده می‌شود. 


۱. ویرگول (،)

ویرگول نشانه مکثی کوتاه است. 

موارد استفاده:

الف: در بین عبارت‌های غیر مستقل که با هم در حکم یک جمله کامل می‌باشد:

آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است. 

ب: برای توضیح در مورد یک کلمه:

فردوسی، حماسه‌سرای بزرگ ایران، در سال ۳۲۹ هجری قمری به دنیا آمد. 

ج: در موردی که چند کلمه دارای اسناد واحدی باشد:

علی، حسن، و احمد پسران او بودند. 

د: در آدرس دادن:

تهران، شهریار، میدان امام. 



۲. نقطه ویرگول (؛)

الف: برای جدا کردن جمله‌ها و عبارت‌های متعدد یک کلام طولانی که به ظاهر مستقل اما در معنی به یکدیگر وابسته و مربوط می‌باشند:

فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر؛ که این، دام زرق نهاده است. 

ب: در جمله‌های توضیحی، پیش از کلماتی چون اما، زیرا، چرا که، یعنی، به عبارت دیگر، برای مثال و مانند آنها؛ به شرط آنکه جمله پیش از آن طولانی باشد. 

مال و جاه هیچگاه نمی‌توانند آرامش بخش روان انسان باشند؛ چرا که تنها با یاد خدا دل‌ها آرامش می‌یابند. 



۳. نقطه (.)

الف: در پایان جمله‌های کامل خبری:

عین القضاه، عارف بزرگ ایران، در سال ۵۲۵ شهید شد.

ب: بعد از حروف اختصاری:

سال ۳۲۲ ق.م.

ج: بعد از شماره ردیف:

۱. رضایت ۲. هدف



۴. دو نقطه (:)

الف: پی از نقل و قول مستقیم:

فرزاد گفت: "دیگر هیچوقت به آن خانه بر نمی‌گردم."

ب: پیش از بیان تفصیل مطلبی که قبلا خلاصه‌ای از آن گفته شده است:

آن سال برا من سال خوبی بود: در آزمون سراسری دانشگاه‌ها پذیرفته شده بودم. 

ج: بعد از واژه‌ای که معنی‌اش در برابرش نوشته شده باشد:

صیف: تابستان

د: بعد از حروف ابجد برای استفاده از ترتیب:

الف: مورد یک

ب: مورد دو



۵. گیومه (" ") 

ابن نشانه برای آغاز و پایان سخن کسی غیر از نویسنده است؛ یا برای مشخص‌تر کردن و برجسته نشان دادن کلمه یا اصطلاحی خاص به کار می‌رود. 



۶. نشانه سوال (؟)

الف: برای نشان دادن پرسش. 

به چه می اندیشی؟

ب: برای نشان داد تردید و ابهام، در داخل پرانتز به کار می‌رود:

طبق آمار غیر رسمی، جمعیت تهران از مرز ده میلیون نفر (؟) گذشته است. 



۷. نشان تعجب (!)

در پایان جمله‌هایی می‌آید که بیان کنندهٔ یکی از حالات خاص و شدید عاطفی یا نفسانی است؛ از قبیل: "تعجب"، "تهدید"، "حسرت"، "آرزو" و. 

چه عجب! عجب آدم ریاکاری! 

وای بر من! 

آهسته! 



۸. خط فاصله (-)

الف: برای جدا کردن عبارت‌های توضیحی.

فردوسی -حماسه‌سرای بزرگ ایران- در سال ۳۲۹ ه.ق. به دنیا آمد. 

ب: برای نشان مکالمه:

- الو! 

- بله، بفرمایید! 

- سلام

ج: به جای حرف اضافه تا و به بین تاریخ‌ها، اعداد و کلمات:

دهه ۱۳۵۰ - ۱۳۴۰ 

قطار تهران-مشهد



۹. سه نقطه (.)

برای نشان دادن کلمات و یا عبارات جمله‌های محذوف و یا افتادگی‌ها به کار می‌رود.

.به این دلیل بود که از ادامه این شیوه صرف نظر کردم. 

میازار موری که.



۱۰. ستاره (*)

از این نشانه برای: ارجاع دادن به زیرنویس استفاده می‌شود.



۱۱. پرانتز یا دو هلال ( )

الف: به معنی "یا"و "یعنی" به کار می‌رود و یا برای توضیح بیشتر کلام:

شاهکار نظامی گنجوی (خسرو وشیرین) را باید به دقت خواند.

ب: وقتی که نویسنده بخواهد آگاهی‌های بیشتر (اطلاعات تکمیلی) به خواننده عرضه کند. 

ابوالفضل بیهقی (۳۸۵-۴۷۰ ه.ق) استاد کم‌نظیر نثر می‌باشد. 



۱۲. قلاب [  ]

برای تصحیح متون کهن، الحاق احتمالی که از نسخه بدل‌ها و از سوی مصحح اضافه می‌شود در بین قلاب قرار می‌گیرد:

و این [راه مسلمانی] راه خدای توست. 


۰ منبع: 

- زبان و نگارش فارسی - دکتر احمد گیوی.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


ابراهیم


شاعر و ادیب جوان کوردستانی "ابراهیم ‌نیا" مشهور به "ابراهیم " فرزند "سید احمد" متولد سال ۱۳۵۴ "کامیاران" در کوردستان است. تحصیلات ابتدایی تا دیپلم را در زادگاهش "کامیاران"> ادامه داد. در سال ۱۳۷۳ کار شعر را بە شیوە جدی شروع کرد که دیری نپایید به عنوان یکی از شاعران جوان کورد در کوردستان ایران و عراق شناخته شد و آثارش در نشریات و رومه‌های ایران و اقلیم کوردستان منتشر و به چاپ رسید.

او عضو انجمن‌های ادبی کوردستان بود و از فعالان ادبی به مدت ۱۷ سال در حوزه شعر و ادبیات کوردی بود.

در جمعه  ۵آبان ۱۳۹۶ در تهران دچار ایست قلبی شد و درگذشت.


 نمونهٔ اشعار:


 تا دڵەڕاوکەی کاشی ئاوی بم:


تا دڵەڕاوکەی کاشی ئاوی بم 

لەتێکم بارانە 

ئیتر قاڵاویش بڕبڕ قاوم کا 

قاوم کا.

تەنگە لە بەرما ئەم کادرە 

بریا ئەم دەسمە خامۆش کەین 

ئەگەر بەردەوام بە تەقەڵبافەوە ئەڕژێ 

/دیسان تا ئیتر 

یافا کچێکە،خەریکە لایێکم ڕەش دەچێتەوە 

چۆن ئەم ڕیزە لە گلارە بژمێرم 

ئێستا 

خەونی گوڵێک ئەمبینێ 

وا نەستەرەن 

لە گلێنەی گشتیانا قاو ئەکا» 

تا دڵەڕاوکەی کاشی ئاوی مە 

ئەو ژنە ژنێکە. 

چی کۆڵانە هیچ ئەیخوێنێ/نا 

هیچ کۆڵانێ ناتخوێنێ. 

با هەر بڵێن بۆ ؟ 

با، لە مشتێ ئاوا هەڵپێکین. 

تۆ.لە گەڵ تۆمە. 

تکایە چاوت لەم وێنە داپۆشی 

هێشتا هەناسەت ناوەڕۆکی دێڕێکە گردەڵە/یافا 

ئەوەنە بانوو 

دەبێ لە تاقچەوە دەس پێ کەی 

ئێمە گشتمان درێژەی شیعرێکین 

/بۆ خوا مەردم 

ئەم دەسمە دابگرن 

دەرەک لە کاشی 

لە هەرچی ئاوی یە/وای 

خەریکە دەگەینە ئەوپەڕی دێڕ 

بۆ خوا 

سەخڵەتە نغرۆبوون لە سپی دا 

/ڕا مەکە بانوو.ڕاوەستە.ڕااا.بانوووو. 

هاوشاری! هاتوو لە بەر شێوازی ئەم شیعرە 

/بە دەگمەن 

تووشم لە سپی نەبێتەوە 

هاتوو لە بن ئێوارەدا نەستەرەن بن بگرێ 

چۆن لە سەر کۆڵانا کووڕ ئەکەی؟ 

تا ڕەسمێ لە پرسیار بگۆڕین/نا 

لە بان سەرتەوە ڕێکتر بە. 

پێم سەیرە 

چۆن لە گەڵ خۆتا هەڵ ئەکەی. 

٭ 

باڵندە تەنیا باڵندەیێکە 

لە دوای خۆم ڕەنگم کا 

بەرد؛بارانە 

شاعیریش هەر منم. 

گەر لە پەناما هیچ گوڵێ نەڕچێ 

/ژینۆ»حەقایەتی وەختێکە 

چی سوورە بەردەوام سپی بوون. 

ئیتر تۆ مایتەوە و مشتێ لە ئاوی 

نەستەرەن نا 

بێتو دایکم لە هەوا بسڕینەوە 

ڕا»ی ئەو ماڵە ئەمگرێ 

/بریا حەواڵەی کلدانێکت کەم 

لە چەرمێنە تا ئێوارە بن بگری. 

بڕوانە! 

٭ 

کالسکە چاوێکە و لە چاوێکی ئەسپ ئەڕژێ 

جل الخالق! 

خەریکە ئوستووا»لەتم کا 

لەتێکمیش بارانە 

بگرە قاڵاویش بڕبڕ قاوم کا 

/بۆ خوا نەستەرەن لایێکم لێ بگرە 

وای نەستەرەن بۆ خوا. 

٭ 

دەنگ تەنیا دەنگێکە 

نایێڵێ ئاوازێک لە بەرت مرم 

حەقیقەتیش ئەو ساڵە وەک دەسمە 

نە کەس دای ئەگرێ و 

نە بێهوودە خامۆشە. 

بەردەوام ئەترسم لە خڕەی تەقەڵباف 

کوا بۆ داڕووخیان لە ڕووما دەروازە و. 

کوا بۆ ئینسانێ 

لەو پەڕی دێڕا  

چرایێ سوور هەڵکا/یافا 

شەرتە لە واژەی ئیبراهیم»تا ئەوەندە دانیشم 

یا هێڵەکان لە رووما ئەکرێنەوە 

یا ئەوپەڕی: لە سنوورێکا بمنووسن 

 تەواو. 

 


جمع‌آوری و نگارش: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


#داستان_کوتاه


کولبر


صدای هراس‌آور گلوله بار دیگر در دل کوهستان پیچید. "ادریس"، کارتن سنگین ماشین‌لباسشویی را که باید می‌برد به دوش گرفته بود و زیر فشار بار، از راه مالروی باریکی گذشت. صدای آه و نالهٔ یکی از دوستانش پشتبند، صدای شلیک گلوله، بلند شده بود؛ امّا "ادریس" از ترس سقوط به دره جرأت نکرد، برگردد، که بفهمد کدام یک از کولبرها هدف تیر قرار گرفته است.

چند نفر از کولبرها زخمی شده بودند. خون سرخشان، برف سفید کوهستان را آغشته کرده بود. تعدادی بر زمین افتاد بودند و تعدادی هم هراسان و مضطرب به راه خود ادامه می‌دادند. یکی از کولبرها به دره سقوط کرد. صدای گلوله و زجهٔ زخمی‌ها از گوشه و کنار به گوش می‌رسید. از ترس گلوله‌ها و برای حفظ جان کسی به فکر کسی نبود.  

سربازی پشت تخته سنگی، سنگر گرفته بود. خشابِ خالی‌اش را در آورد و خشاب پری را به اسلحهٔ کلاشینکف‌اش انداخت و دوباره کولبرها را هدف قرار داد. او تنها به این فکر می‌کرد که کی فرمانده مدال افتخار را بر سینه اش خواهد کوبید؟!.

"ادریس" یکبار دیگر از چنگال مرگ گریخت، اما کولبرهای بسیار از مرگ شکست خوردند.


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)



واژه هاي تلنبار شده



عنوان مجموعه اشعار : هاشور ۱
شاعر : سعید فلاحی


عنوان شعر اول : دهان
دهانم را هم ببندند
باز واژه های تلنبار شده
بسیارند در حلقم 
و در هر شعر ام
تنها تویی که
از دهانم بیرون می‌آیی


عنوان شعر دوم : تن
بر تن دارم
پیراهنی از اندوه
که روزگار
بر تن من دوخته است


عنوان شعر سوم : گیسو
در گیسوان تو 
زندانی شده است
نسیم بهاری
آزاد نخواهد کرد
هیچ اردیبهشتی
عطر گیسوانت را


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
نقد این شعر از : انسیه ان
آقاي سعيد فلاحي، شاعر خوش ذوق و پركار، سه شعر كوتاه شما را خواندم. مروري هم بر سروده هاي پيشين شما داشتم. در سروده هايتان فراز و فرود بسيار وجود دارد. گاه شعرهاي بلند سروده ايد و گاه به كوتاه سرايي روي آورده ايد. 
كوتاه سرايي در شعر فارسي، پيشينه اي طولاني دارد. در ادبيات كهن قالب هايي چون رباعي، دوبيتي، نوخسرواني را داشته ايم و به جز آن مفردات»، تك بيت ها» و شاه بيت ها» نيز اگرچه به عنوان قالب مستقلي شناخته نشده اند، همواره مورد توجه و اقبال بوده اند.
اما موج كوتاه سرايي در قالب هاي نسبتاً جديد و ابداعي در سال هاي اخير بسيار داغ بوده است. در عصر حاضر به دليل گسترش تكنولوژي، در سراسر جهان توجه و اقبال گسترده اي به كوتاه نويسي شده است. قالب هايي چون: طرح، طرح واره، هايكو، پيرسكه و سه گاني از جمله اين قالب ها هستند.
حقيقت آن است كه كوتاه سرايي با شتاب وحشتناك زندگي امروز، بسيار سازگار است. موج گسترده و خروشان تك بيت ها، سطرهاي برگزيده اي كه شاعران مختلف در شبكه هاي اجتماعي و فضاي مجازي با ديگران به اشتراك مي گذارند، به خوبي مويد اين مطلب است. امروزه به جز مخاطبان خاص، كمتر كسي حوصله ي خواندن منظومه هاي طولاني را دارد. فرصت آدم ها اندك است و آن ها به جاي خواندن كتابي چند ده يا چند صد صفحه اي از يك شاعر يا ديوان هاي قطور، ترجيح مي دهند بيتي و سطري درخشان يا گزيده را بخوانند، به خاطر بسپارند و احياناً با ديگران به اشتراك بگذارند. بديهي است كه اين شتابزدگي مي تواند داراي آسيب هايي نيز براي حوزه ي ادبيات باشد؛ اولين آسيب آن شايد اين باشد كه اين مطالعه ي شتابزده و گذرا، فرصت عميق شدن و ژرف انديشي را از مخاطب مي گيرد و او را سطحي و ساده انگار بار مي آورد. به علاوه برخي از شاعران جوان و كم تجربه نيز با خواندن چنين آثاري، دچار اين تصور مي شوند كه سرودن شعر كوتاه به آساني امكان پذير و ميسر است و بدون مطالعه ي عميق و كسب تجربه، در اين وادي قدم مي گذارند. اميدوارم شما هم به اين نكته توجه و تأمل داشته باشيد.
دوست عزيزم خانم كردبچه در نقدي بر اشعار قبلي تان پيرامون مهم ترين ويژگي شعر كوتاه كه همان ايجاز است، نكاتي را متذكر شده بودند. مي خواهم اينجا دوباره شما را به آن نكات ارجاع دهم. به ويژه در مورد شعر اول و دومتان كه با وجود كوتاهي، موجز نيستند و هنوز كلمات و سطرهايي دارند كه قابل حذف اند. به عنوان مثال:
دهانم را هم ببندند
باز واژه های تلنبار شده
بسیارند در حلقم 
و در هر شعر ام
تنها تویی که
از دهانم بیرون می‌آیی
من اين شعر را به اين صورت بازنويسي كرده ام:
واژه های تلنبار شده
بسیارند در دهانم
تنها تویی 
كه با هر شعر
از دهانم بیرون می‌آیی
( كلمه ي حلق را هم اينجا خيلي نپسنديدم و با دهان جايگزين كردم)
همينطور شعر دوم شما:
بر تن دارم
پیراهنی از اندوه
که روزگار
بر تن من دوخته است
اين شعر هم در عين كوتاهي، حشو دارد و به نظرم سطر سوم و چهارم آن زايد است. اما با حذف اين دو سطر در مجموع 2 سطر باقي مي ماند كه شايد ساختار شعري كاملي نداشته باشد و به جمله ي قصار بيشتر شباهت يابد.
 شعر سوم شما شعر كامل و زيبايي ست و تصوير شاعرانه و تخيل خوبي هم دارد. اما به نظرم جا به جايي اركان جمله و پس و پيش كردن كلمات( كه شايد براي ايجاد موسيقي و متمايز كردن كلام از نثر انجام داده ايد) زبان شعر از صميميت دور كرده و اتفاقا همان موسيقي طبيعي كلمات را هم از آن گرفته است. به نظرم اين شعر خيلي صميمي تر و دلنشين تر مي شد اگر اين گونه مي نوشتيد:
نسيم بهاري
در گيسوان تو
زنداني شده است؛ 
هيچ ارديبهشتي
عطر گيسوانت را
آزاد نخواهد كرد.

منتقد : انسیه ان

متولد اول مرداد 1355 در مشهد كارشناس زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه فردوسي مشهد كارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه علامه طباطبائي شاغل در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با سمت کارشناس مسئول ادبیات کودکان و نوجوانان از سال 1374 تا کنون

#داستان_کوتاه

#دیوانه



طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را دیوانه» صدا می‌زدند.
زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودن، با آقای فتاح» همسایهٔ دیوار به دیوار بودم. گهگاهی با آقا و خانم فتاح» به مناسبت های مختلف رفت و آمد داشتم. خانواده‌ای بی‌غل و غش و دوست‌داشتنی بودند.
آقای فتاح»؛ مردی بلند بالا و ترکه‌ای بود. عینک رنگ و رو رفته‌اش بیشتر اوقات آویزان گردنش بود. همسرش را بسیار دوست داشت. نامش لیلا نام داشت اما او را گُل‌گُلی» صدا می‌زد. زنی شیرین زبان و اهل مشرب و کدبانو بود. اندام زیبایش هر بیننده‌ای را به تحسین وا می‌داشت. در صورت زیبای او معصومیت موج می‌زد. او عاشقانه خود را وقف خانواده کرده بود.
آقای فتاح»؛ از احساسات لطیف و پاکی برخوردار بود. شعر می‌گفت. اگرچه شاعر نبود اما شعرهای زیبایی می‌سرود. او تنها برای همسرش شعر می سرود و وفاداری به معشوقه اش را دین و مذهب خود می دانست.
دختری هم داشت. دخترش را عاشقانه دوست می‌داشت. رها» نام داشت و با ابرها دوست بود و با نسیم هم قدم. می‌گفت: "اسمت را رها» گذاشته‌ام تا از پلیدی‌ها و زشتی‌ها دور و رها باشی".
صبح‌ها که از رختخواب بر می‌خواست به خورشید سلام می‌کرد و گل‌های گلدان را نوازش و گنجشک‌ها را به صبحانه دعوت می‌کرد.
عصرها به مهمانی برکهٔ پشت خانه‌اش می‌رفت و برای ماهی‌ها داخل برکه قصهٔ دریاها را می‌گفت و بعد دستی بر سرِ چمن‌ها می‌کشید و به خانه بر می‌گشت.
عاشق هنر و ادبیات بود. همهٔ آثار دولت آبادی» را آرشیو کرده بود و بارها می‌خواند. خودش هم کم‌کم شبیه او شده بود. سبیل‌های پر پشت‌اش از تداوم کشیدن پیپ، زرد شده بود. 
به سهراب» عشق می‌ورزید و با جلال» چای می‌نوشید. صدها دوست و رفیق ادیب و هنرمند دیگر داشت از گوته» گرفته تا مارکز» و تولستوی» و پروین» و جبران» و ناظم». همه به خانهٔ او آمده بودند و در کتابخانهٔ بزرگ و کامل‌اش ساکن شده بودند. در میان تمامی رفقایش جورج اورول» را طوری خاص می‌فهمید و بارها به مزرعه»اش سر زده بود.
هر شب با دوستان‌اش دربارهٔ مطالب فخیم و مفاهیم جلیل از جمله حقوق بشر، مدارا و مرّوت و جوانمردی، ابدیت و روح، خواص مطالعه و تربیت و. گفتگو می‌کرد و فضای کوچک کتابخانه‌اش را در پرتو این آرای زیبا درخشیدن می‌گرفت.
دلبستهٔ رقص بود. رقص زیبای همسرش در ساعت پایانی شب؛ روح او را جلا می‌داد و دلدادگی‌اش را دو چندان. رها» را رها گذاشته بود تا با رقص به آرامش روح و چابکی جان برسد.

اما زمانه گذشت و زندگی روی پلید خود را بر او نمایان ساخت و ورق اندکی برگشت؛ روزی از روزها رسید که عقایدش دیگر به سُخره گرفته می‌شد و همسایه‌ها، دوستان و همکاران وقتی او را می،دیدند دیگر لبخند در پاسخ لبخندش هدیه نمی،دادند؛ بلکه پوزخندی تلخ و پچ‌پچی مبهم پاسخ لبخندهای دیوانه» بود.

اوضاع از این هم بدتر شد. دیوانه»، از کار بیکار شد و او را از اداره‌اش اخراج کردند. چند جا که سراغ کار رفت، جواب شد و دیگر کسی او را استخدام نکرد. منبع درآمدش را از دست داد و پس‌اندازهای مالی‌اش را تمام، صرف کرده بود. اما هنوز همسرش با عشق برای او می‌رقصید و دخترش که روز به روز بزرگ‌تر و رسیده و فهمیده‌تر می‌شد، برایش شیرین زبانی می‌کرد و گوته» و جبران» و مارکز» و بقیه دوستان صمیمی‌اش، غم و غصه‌اش را می‌زدودند و دردهایش را تسلی می‌دادند.

تقدیر چنان کرد که لبخند از صورتش محو شد اما ایمان در دلش زنده ماند و هیچ وقت اعتماد خلل‌ناپذیری که همواره به سرشت زیبایی بشری داشت، مخدوش نشد. آنگاه لبخندی بر لب می‌راند و در کنج کتابخانه‌اش در پناه اعتقاداتش محکم می‌نشست و منتظر روزی بود که محبت در دل مردمان جوانه بزند.

دیوانه» خانه‌نشین شد. همسرش به اصرار و جِدّ نگذاشت که در دیوانه‌خانه بستری شود و خودش شخصأ به او رسیدگی می‌کرد.
چند سالی گذشت. دیوانه» هنوز به معجز فطرت نیک بشریت ایمان داشت و منتظر بود روزی فرا برسد که فطرت‌های خوابیده مردمان سرزمین‌اش بیدار شوند و او را چنان که هست بپذیرند نه آنکه آنچنان که می‌پندارند و می‌خواهند.
آنچه که خود فرد می‌خواهد باشد و شد با آنچه که دیگران از او انتظار دارند و در ذهن و تخیلات خویش پرورانده‌اند مغایر است. چه بسا انسان‌هایی که سرشتی سرشار از عشق و طبیعتی به زیبایی گل‌های یاس و لاله دارند و در ظاهر شبیه کاکتوس‌اند.

همسر دیوانه» هر روز یک شاخه گل برایش می‌بُرد و در رختخوابش می‌گذاشت. اتاقتش را مرتب می‌کرد. صورتش را اصلاح و موهایش را شانه می‌کشید. با صبر و علاقه به او غذا می‌داد. دیوانه» دیگر یارای آنرا هم نداشت که حتی خودش غذا بخورد. با زحمت حرف می‌زد و گاهی چشم‌های کم سویش، پر از اشک می‌شد و با نگاهی پر از حق‌شناسی به چهرهٔ شکسته و تکیدهٔ همسرش نگاه می‌کرد. دستان ظریف و لطیف دخترش را لمس می‌کرد و به این دو نازنین که نیروی اعتماد او را بر آنها و کل بشریت پا برجا گذاشته‌اند می‌نگریست؛ معلوم بود که خوشبخت خواهد مُرد. و در حالی که دست‌های مهربان عزیزانش را در دست‌های نحیف‌اش گرفته بود؛ با ایمان به اینکه در اعتقادات خود به خطا نرفته و احساس رضایت از زندگی‌اش از دنیا رفت.
خانم و دخترش شیون و زاری‌کنان بر سر و روی می‌زدند. من هم که در آخرین لحظات عمرش کنار بسترش ایستاده بودم، ملحفه‌ای بر روی پیکر بی‌جان‌اش کشیدم. کنارش بر روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: "آقای فتاح را گرچه دیوانه صدایش می‌کردند اما به راستی از همهٔ انسان‌هایی که من دیده بودم، عاقل‌تر بود".

او به انسانیت به دور از هر نژاد و رنگ و مذهبی اعتقاد داشت و در راه اعطلای انسانیت زندگی‌اش را سپری کرد؛ گرچه صدایش را کسی نشنید و آراء‌اش را کسی نفهمید و در جایی هم نوشته نشد و کسی نخواند، اما برای من که می‌شناختمش همیشه الگویی شایسته بود اگرچه کاری از دستم ساخته نبود که برایش انجام بدهم.

قطرات اشک را از چشمانم پاک کردم. نگاهی به کتابخانه‌اش انداختم. دوستانش همگی مغموم و ماتم گرفته در سکوتی وهم‌آلود به ما نگاه می‌کردند. جلال» سیگاری روشن کرد و در گوشهٔ لب‌اش گذاشت که شاید اینگونه تسلی یابد. چشم‌های جبران» هم مثل من اشک آلودِ غم هجرت یار بود و.

مدتی بعد از فوت دیوانه»؛ همسرش همهٔ کتاب‌هایش را فروخت و اینگونه بعد از دیوانه»، گوته» و جبران و محمود» و سایر دوستان دیوانه» هم از آن خانه رفتند.

خانم فتاح» هنوز زیبا می‌رقصد؛ ساعت پایانی شب، قاب عکس دیوانه» را روی صندلی راحتی‌اش می‌گذارد و با لباس حریر بلندِ سیاهش که دیوانه» دوست داشت، زیبا و پُر احساس و سرشار از عشق برای همسرش می‌رقصد.


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

نقدی بر سه سروده از بانو نگاه سهرابی در، نقد و بررسی شبانه‌های نقد ماهنامه سخن

چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹


#سروده نخست


"بازتاب تصویر تو" 

واج واج واژه هایت 

نگاهم نگاهی می اندازد به مژگانت 

نگاهت و مسخ واژنگاهش 

تری تمنای تن در آغوشت و واژه هایت 

آخ واژنگاهش

حوالی سه و خرده ای از صبح است .

واژنگاهش، مادرت ، واژنگاهش 

میلاد مولود گاهشش منطبق بر زایش خداوندی. 

جوانه، جواهر ، روییدنی 

میکند تبلور 

سر رسید زایشت از واژنگاهش .

یا ذوالجلال، 

گاه زمانه دوباره زاییدت 

در فرق دریده مژهایم .


_ونگ نوازده در لای واژنگاهش_


#سروده دوم

#اروتیسم_در_ادبیات

/قونسنس/


غسل بده زنی را در آغوشت

که "میم"مالکیت عزیز را

بر لب هایت بوسه زده

و

ندانم کاری را با ناف حیوان نا زاییده اش

بر تن خویش بریده 

تا رد سفیدی غلط گیر دامنش را  نیآلوید .

غسل بده او را در جماع با تنت

که نزدیکی تو 

مثل حفاظ شاخ گوزنی زیباست‌.

غسل بده او را با دم اطهرت 

که 

تند باد نفست هم بوسه است‌ از برایش.

قسم تعمید را وصله ی تنش کن ، آغوشت را  حلقه ی جانش 

و چون نوزادی پس از زایش 

غسلش بده

اینبار در عمق آغوشت.


#سروده سوم


‍ " آزادی"

مفهوم آزادی 

در دندان  کلاغ های بالای برج 

به" چَرا " میرود.

تاکسی با قوس میدان کژ میشود

و هم زمان 

رادیو زمزمه "رستگاری در شاوشنک " میگذارد

مادامی که برگردان مقنعه زیر چانه ی دختری را میخاراند ، پیکی موتوری

با سود چهار درصد طرح ترافیک می فروشد .

اسپندی بر آتش،

چشم بلا را در دستان یک خیابانی 

از این شهر به دور میکند‌

و پلیس به افزایش قرمزی چراغ  چهار راه فکر میکند .

کودکی 

فرق "دخل" و "خرج" را در ذهن، تحلیل میکند‌.


_برج میلاد آسانسوری سریع دارد

و آزادی گالری تعطیل!_

این را دانشجویی که انگشتش لای کتاب "زیبایی شناسی "

گیر کرده است ، میگوید و سوار بر پیک موتوری 

که خودش پیک حامل آن است ،

صدایش را در دور میدان  می کشاند.

تاکسی با صدای رستگاری در شاوشنک

به ایستگاه آخر میرسد. 

یک نفر پول خرد ندارد 

و مابقی اطلاع از افزایش نرخ کرایه ، راننده هم اعصاب.


کلاغ ها آزادی به دندان

در چَرا ی خانه ی قمری ها

خود را بستری معاشقه ای یک روزه می کنند 

و پرچم های میدان در جایشان میلغزند و


همه چیز در دور میدان همانگونه که هست باقی  میماند ‌.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



درود و ادب و احترام

به دوست نادیده‌ام سرکار خانم نگاه سهرابی درود می‌گویم و خوشحالم که چامه های زیبای ایشان را مطالعه کروم. 

خواندن شعرهای بانو سهرابی در ابتدای امر کمی برایم سردرگمی آورد. اما به مرور با آنها انس گرفتم. شاید به این دلیل بود که حقیر با این سبک و سیاق ادبی چندان ارتباط نداشتم و ندارم.

اشعار مهربانو سهرابی در دسته بندی ادبیات اروتیک یا ادبیات قرار می گیرد؛ علی الخصوص دو شعر اول ایشان. ادبیات اروتیک ادبیاتی است که در بر گیرنده ی شعر، متون، داستان‌ها و گزارش‌های حقیقی و مجازی روابط جنسی انسان است.

از این قبیل کلمات: (واژنگاه - آمیزش - زایش و.)

شعر اروتیک نوعی شعر هجو که در آن با لحن بی‌پروا و گستاخانه، به  مسایل جنسی و توصیف آلت‌های تناسلی پرداخته می‌شود. مستهجن‌گویی، مُجُون، و خلاعت عذرا از دیگر اصطلاحات مترادف این نوع شعر است.

در ادبیات فارسی از کهن شعر رواج داشته، به‌طوری‌که ازرقی به دستور طغان‌شاه، کتاب الفیه و شلفیهرا با تصاویری از نحوه ارتباط جنسی مرد و زن سرود. الفیه، به آلت تناسلی مرد و شلفیه به آلت تناسلی زن اشاره می‌کند. از شاعران زبان فارسی که دارای آثاری با محتوای هزل دارند می‌توان از حکاک مرغزی، دهقان علی شطرنجی، طیان ژاژخای، حکیم کوشکی، حکیم شمس اعرج بخاری، مهستی گنجوی، سوزنی سمرقندی خاقانی، انوری، پوربها جامی، سراج قمری، و عبید زاکانی را نام برد.

از ادبیات بکار برده شده در هفت پیکر نیز به عنوان شاهکار ادبیات و همچنین اثری اخلاقی یاد شده‌است.

همچنین در آثار فروغ فرخزاد عاشقانه‌هایی هست که  بی‌پروا و بی‌پرده به بیان احساسات می‌پردازد.

فارغ از چیستی ادبیات اروتیک به نقدی اصلی اشعار شاعر محترم می پردازیم:

شما استعداد بالایی دارید و نشانه اش مثلا آن سطری است که گفته اید: برج میلاد آسانسوری سریع دارد

و آزادی گالری تعطیل». بسیار عالی گفته اید و خصوصأ اینکه زبان یعنی انتخاب واژه ها بسیار عالی و استادانه است. کشف هایی بدیع و نو در این اشعار وجود دارد که می توانید آن را در یک شعر کوتاه هم بیان کنید و حیف است که این قبیل تماشاهای شاعرانه شما، لابلای یک شعر بلند گم شود و هدر برود. 

شعر، متولد حقیقت است. میلادی که امکان طولانی‌تر کردن عمر جاودانگی آن را فراهم می سازد. بسیاری از سرنوشت‌ها، قصه‌ها، واقعیات تاریخی، عشق‌ها و انسان‌ها به کمک شعر، از گذشتگان به آیندگان رسیده‌اند و اسباب آشنایی انسان ها را با گذشته ممکن کرده‌اند. سه متن ارسالی دوست ادیب و فرزانه ام، با چنین پیش‌فرضی خلق شده‌اند. شاعر به واقعیات پیش روی خویش دقت دوچندانی داشته است و با هنرمندی و خلاقیت بسیاری از پدیده‌های پیش‌ چشم مخاطب را به متن ادبی تبدیل کرده است.


پیکی موتوری

با سود چهار درصد طرح ترافیک می فروشد .

اسپندی بر آتش،

چشم بلا را در دستان یک خیابانی 

از این شهر به دور میکند‌.


خواندن این چند خط چه اندازه واقعیت های امروزمان را برای شما خواننده آشکار کرد و همین است که شاعر با هنرمندی خاص یک واقعیت ملموس روزمره را به اثری ادبی و ژرف تبدیل ساخته است.

می‌توانیم بگوییم که شاعر در کشف معنا و مراجعات ذهنی تجربیات قابل توجهی داشته است و اگر این اتفاق در چرخه‌ی سال های نخست شاعری بانو سهرابی باشد قابل ستایش و تحسین است. برای تقویت این استعداد و بهبود خلق ادبی بر مبنای ظرفیت‌های شکلی باید شاعر سطح مواجهه و اصطکاک ذهنی خود را افزایش دهد. باید ببینم این شکل از شعر چه مولفه‌هایی اختصاصی برای خود دارد که باید آن‌ها را رعایت کنیم و چه امکاناتی باید به امکانات تجربه شده‌ی شعر های موج نو بیفزاییم. 

یکی از مهم ترین برجستگی‌هایی که این اشعار دلرد؛ این است که اصالت زبانی خاص در این متن دیده می شود. منظور از اصالت زبانی این است که ما به واقع می دانیم شاعر از چه زبانی استفاده کرده است. یعنی شاعر تکلیف خود را با زبان مشخص کرده است و یک جا زبان محاوه نمی شود و جای دیگر عامیانه و زبان شعری شاعر یک دست و هماهنگ است. برای درک بهتر حرفم مثالی می زنم.

به این کلمات دقت کنید:

تن - آغوش - واژنگاه - مادر - زایش - مولود


در این چند کلمه چه می بینید؟! چه برداشتی دارید؟

کلماتی هماهنگ و مرتبط که یک سری فعل و انفعالات جنسی را مطرح که منجر به میلادی خواهد شد.


شعر های بانو سهرابی ارزشمند و قابل تحسین اند. ارزش چند بار خواندن را دارد. اما توصیه ای اکید دارم که نسبت به چکش کاری دوباره ی اشعارشان اقدام عاجل کنند. شعرهای شاعر همانند درختی است با شاخ و برگ بسیار گه شاعر از طریق آرایه های ادبی به هرس آن خواهد پرداخت تا شکل(بزرگی و کوچکی) و فرم(نوع درخت) و محتوا(کیفیت میوه) را بسازد.


امید است مجددأ شعرهای زیبای شاعر فرهیخته را ببینم و بخوانم و لذت ببرم.


با تقدیم احترام

#سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)

۷ خورداد ۱۳۹۹ - ارومیه



حشمت منصوری


استاد حشمت‌الله منصوری جمشیدی از شاعران برجسته و توانمند کُردی‌سُرا در تاریخ ۱۰ دی ماه سال ۱۳۱۵ در ایلام به دنیا آمد. او فرزند رستم و از طایفهٔ بزرگ کورد و تیرهٔ تشمال دوستعلیوند بود. کامران و کیانوش دو پسر ایشان نیز از شعرای معاصر ایلام هستند.

تحصیلات خود را در مقاطع تحصیلی تا دیپلم در ایلام گذراند و در سال ۱۳۳۷ به دانشسرای تربیت‌ معلم رفت. پس از فارغ‌ التحصیلی به خدمت آموزش‌ و پرورش درآمد و از سال ۱۳۳۸ در دورترین نقاط استان ایلام به تعلیم و تربیت روستاییان مشغول شد تا اینکه در سال ۱۳۷۳ از خدمت آموزش‌ و پرورش بازنشسته شد.

او نامی آشنا در حوزه شعر کردی ایلامی است که دغدغه اصلی این شاعر انعکاس مسائل اجتماعی و محیط پیرامون در قالب مثنوی بوده است. ایشان در سرودن شعر به زبان‌های کوردی، لری و فارسی طبعی و زیبا و روان داشت و اشعار کردی او مورد توجه بسیاری از مردم ایلام واقع شده است.

از وی دو مجموعه اشعار، "به‌یان ده ئاسوو" به معنای طلوعی در افق و "ده‌لیل و دلبه‌ر" چاپ و منتشر شده است. همچنین در سال ۱۳۸۸ کتابی شامل دو مثنوی بلند بالای "دلبر" و مثنوی "والیه" از ایشان به سعی و اهتمام آقای محمد جلیل بهادری چاپ و منتشر شد. استاد علاوه بر ذوق بی‌نظیر شعری و ادبی در دیگر زمینه‌های هنری چون نقاشی رنگ روغن، سیاه قلم و مینیاتور و مجسمه‌سازی فعالیت داشته است.

مثنوی از او تحت عنوان "لفانگ" که داستانی در مورد دو دختر دو قلو به نام‌های "گلچهره و حیران" هست که یکی دارای سیمایی زیبا و دیگری فاقد زیبایی چهره است، از زیباترین و پر مخاطب‌ترین اشعار ایشان بود.

سرانجام استاد حشمت منصوری جمشیدی در شنبه دوم فروردین سال ۱۳۹۹ در سن ۸۴ سالگی درگذشت.



- برشی از منظومه­ٔ عاشقانه دلبر:


یه­‌ێ شه­‌و جا خسۊم ده‌وه­ر ئه‌یوانه

رشانۊم جرعه­‌ێ ده‌ته­‌ێ لیوانه

جه­‌م بۊمنه­‌و یه­‌ک سێ چوار دێوانه

مِ بۊم و خێاڵ و مانگ و په­‌ێمانه

وتم وه خیاڵ تون ئێ ئێمامه

ده­‌رکه­‌ره­‌م ده ده­‌س ئێ نه­‌و­نه­‌مامه

خیاڵ وت وڵ که ئێ فکرِ خامه

بنووڕ وه­‌ێ هووره ده­‌ێ حه­‌ڵقه­‌ێ جامه

تمه­‌ز مِ ده ده­‌ورِ خوه­‌م بێ خه­‌وه­‌رم

دڵبه­‌ر ها ده‌کوڵ، ده‌بانِ سه­‌رم

مانگه­‌شه­‌و ده‌ژێر تاقِ ئه­‌ێوانه

عه­‌کسێ خسگه ده رۊ لێوانه

لێوانه یه­‌واش هاوردم ئه­‌و بان

جوورێ نه خوه­‌رێ ده­‌سه­‌یلم ته­‌کان

شه­‌راوه نووشیم هه­‌وه یه­‌ێ هچان

ده­‌نگ دڵبه­‌ر هات، وته­‌م: نووشِ گیان

وتم: قوربانت، یه­‌کِ تر نووشیم

وه ده­‌س پاچه که­‌رواسه­‌م  پووشیم

وه ئێحترامێ ده‌جا ئه­‌ڵپه­‌ڕیم

شه­‌راوه ده ‌رۊ ده­‌س و ده­‌م سڕیم

نه­‌سیم دچه­‌سپان خوه­‌ێ وه قامه­‌تێ

قامه­‌ت چِ قامه‌ت؟ چۊ قیامه­‌تێ

عه­‌ترێ دیاورد ده‌لار وله‌شێ

ئاێم حه­‌ز دکرد ده‌بوو خوه­‌شێ

مانگه لێزگرتۊ ده‌ژێرِ قاوێ

مانگِ ترخه‌فتۊگ ده‌پشتِ چاوێ

مه­ر مانی نه‌قاش راحه­‌ت بنیشێ

بتۊه­‌نێ ره­‌سم سیماێ بکیشێ

کی تۊه­‌نێ بکه­‌ێ نه­‌قڵ ئه­‌و شه­‌وه

وه­‌سف جه­‌ماڵ ئه­‌و خوداێ که­‌وه .



جمع‌آوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


سواره ایلخانی‌زاده

پدر شعر نوی کوردی کردستان


سواره ایلخانی‌زاده فرزند احمد آغاي ايلخاني‌زاده متخلص به کاک سواره (زادهٔ ۱۳۱۶ در ترجان - درگذشتهٔ ۱۳۵۴ در تهران) شاعر، نویسنده، فعال ی و گویندهٔ بخش کُردی رادیو تهران بود.

سواره ایلخانی‌زاده در سال ۱۳۱۶ در روستای تُرجان، که آن زمان بخشی از شهرستان بوکان بود به دنیا آمد. زمانی که  او تنها دو سال داشت، خانواده اش از روستای ترجان به روستای قره‌گویز یکی دیگر از توابع همین شهرستان نقل مکان می‌کنند. دهستان ترجان در واقع همان بخش کوچک از منطقهٔ مکریان است که زمانی از توابع این منطقه و بوکان بود که در تقسیمات ی سال ۱۳۴۴ دورهٔ پهلوی از استان آذربایجان غربی به استان کردستان، شهرستان سقز الحاق شده‌ است.

سواره در سال ۱۳۴۱ مدرك ديپلم را در شهر تبريز مي‌گيرد و برای تحصیلات تکمیلی در رشته حقوق قضایی به تهران می‌رود و در سال ۱۳۴۷ موفق به اتمام تحصیلات خود می‌شود. 

سواره ایلخانی زاده در فعالیت‌های ی و فرهنگی با همراهی "ناصر یمین مردوخی کردستانی" حضور پیدا می‌کرد و ضمن سرودن شعرهای ملی‌گرایانه به فعالیت‌های ی هم می‌پرداخت. به دلایلی در سال ۱۳۴۳ به مدت ۶ ماه در زندان قزل‌قلعه تهران زندانی می‌شود.

در سال ۱۳۴۶ در قسمت کردی رادیو تهران مشغول به کار می‌شود و  در زنجیره برنامه‌های ادبی-اجتماعی ضمن نقدهای ادبی، داستان‌های کوتاهی را نیز ارائه می‌کند، اما در سال ۱۳۵۴ در حالی که کمتر از ۳۸ سال داشت بر اثر حادثهٔ تصادف در تهران درگذشت. پس از فوت، پیکر سواره ایلخانی‌زاده را به روستای حمامیان بوکان می‌آورند و در گورستان مخصوص خانواده ايلخاني‌زاده‌ها دفن می‌کنند.

"سواره" با یک دختر آذری ازدواج می‌کند و حاصل این ازدواج پسری به نام "بابک" شد.

به باور برخی از شاعران و نویسندگان کُرد سواره ایلخانی‌زاده پدر شعر نوی کُردی در کردستان ایران شناخته می‌شود و از او به عنوان شاعری نوگرا یاد می‌شود، اما در قالب شعر کلاسیک نیز آثاری ناب نیز از سواره به جا مانده‌ است که پیره هه‌ڵۆ»، یکی از آن‌ها است.

سواره‌ ایلخانی زاده‌ اولین کسی بود که‌ در کردستان ایران پا به‌ عرصه‌ی شعر نو کردی گذاشت و به‌ نحوی می توان گفت که‌ بانی و بنیان گذار شعر نو در کردستان ایران است. البته‌ نباید این واقعیت را فراموش کرد که‌ سواره‌ بر روی فضا و بستری آماده‌ وارد میدان شد چرا که‌ کلیت شعر کردی در ذات خود مدتها پیش از سواره‌ ، توسط عبد الله‌ بگ (گوران ) در کردستان عراق دچار تغیر و تحول عمیق و بنیادی شده‌ بود و تقریبا می توان ادعا نمود که‌ شعر نو کردی به‌ طور کلی از لحاظ محتوایی و ساختاری کانالیزه‌ و فرموله‌ شده‌ بود چرا که‌ گوران پیروان درخشانی به‌ دنبال خود داشت همچون: شیرکو بی‌کس، لطیف هلمت، رفیق صابر، عبدالله‌ په‌شیو، انور قادر محمد و… که‌ جهان‌بینی شعری هر کدام از این شاعران اگر نه‌ تمام و کامل اما بخش بزرگی از انعکاس و تبلور نیازهای تازه‌ی جامعه‌ کردستان بود و در کردستان ایران نیز شاعران نئو کلاسیک همچون عبد الرحمن شرفکندی(هه‌ژار)، محمد شیخ‌الاسلامی(هێمن)، قانع و… محتوا و جوهره‌ی شعر کردی را از قالبهای سنتی، راکد و همچنین بیماری دیوان سالاری شعری نجات داده‌ بودند و شعر را وارد لایه‌ها و عرصه‌های مختلف اجتماعی نموده‌ بودند. اما با وجود این توصیفات نباید اهمیت و نقش محوریت و کاریزماتیک سواره‌ ایلخانی زاده‌ را در این بخش از جغرافیای کردستان(ایران) نادیده‌ گرفت. چرا که‌ سواره‌ با شناختی عمیق از بن مایه‌های ادب کلاسیک کردی از یک طرف و آگاهی از تغیر و تحولات در شعر جهان، بخصوص شعر همسایه‌ها(بلاخص شعر فارسی) از طرف دیگر، چنان دستگاه منظم و منسجم شعری را پایه‌ گذاری کرد و چنان افق‌های تازه‌ را در شعر کردی در کردستان ایران گستراند که‌ حتی نقش استاد(گوران) را اگر نه‌ کم اهمیت اما کم رنگ ساخت.

باید دانست که، مقام و جايگاه "سواره" را درشعر كردي ايران با شاعراني چون "نيما يوشيج" در ادبيات فارسي و "نازك الملائكه" در ادبيات عرب مقايسه مي كنند.

در اواخر سال ۱۳۹۳ خورشیدی، مجموعه آثار سواره ایلخانی زاده” با نام شه‌نگه سوار» به همت عمر ایلخانی” برادر بزرگ سواره ایلخانی زاده” جمع آوری و با ویرایش”صلاح الدین آشتی” و توسط انتشارات غه‌زه لنووس” در شهر سلیمانیه اقلیم کردستان عراق منتشر شد. این کتاب در سه بخش تاپۆ وبوومه لێڵ”، شێعره کوردییه‌کان” و اشعار فارسی” منتشر شده است.



- نمونه شعر کُردی:

یکی از اشعار بسیار معروف سواره پیره هه‌ڵۆ» نام دارد البته در کنار این شعر، شعر شار» نیز شهرت فراوانی دارد. پیره هه‌لو» از یکی از اشعار الکساندر پوشکین شاعر و نویسندهٔ روسی سبک رومانتیسیسم الهام گرفته شده که سواره آن را بازسرایی کرده‌ است. فریدون خانلری اثری فارسی به نام عقاب در همین معنا و مفهوم دارد. ولی در کوردی دو اثر با این خصوصیات وجود دارد که یکی اثر ماموستا هژار موکریانی و دیگری اثر سواره به نام "پیر هه‌لو" (عقاب پیر) است.

داستان در مورد عقابی پیر است که توانایی شکار جوانی رو از دست داده و تقریبا از دنیا دست شسته است ولی یک چیز برای او سوال است که چرا آن زاغ که به سن از پدر او نیز بزرگتر است چه طور این چنین جوان مانده است. به پیشش می‌رود تا آن راز را بفهمد و از او سوال میکند. زاغ مردار خواری و راضی بودن به پست زندگی کردن را راز عمر زیاد خود میداند و آن را به عقاب توصیه میکند. ولی در نهایت عقاب مرگ را بر چنین زندگی‌ای ترجیح میدهد:

.

ئێسته‌ بـۆ وا  ڕه‌بـه‌ن  و  دامـاوم؟

من هه‌ڵـۆ چــاو له‌  ده‌می  قاڵاوم!

ساكـــه  ئه‌و كاره  وه‌هــا ساكاره

مه‌رگــه‌  میوانی گـه‌دا  و خونكاره

هـه‌وری  ئاسمان  ‌بێ خه‌ڵاتم باشه

یا له‌شم  خاشـــه‌  بكێشــن باشه

گوتی وا ژینی درێژ پێشكه‌شی خۆت

گۆشتی مرداره‌وه بوو هه‌ر به‌شی خۆت

ژینی كورت  و به‌ هـه‌ڵۆیی مــردن

نه‌ك په‌نا بۆ قـه‌لی ڕووڕه‌ش بـردن

لای هـه‌ڵۆی  به‌رزه‌فڕی به‌رزه‌مـژی

چۆن بژی خوشه نه‌ وه‌ك چه‌نده‌ بژی.


يكي دیگر از شعرهاي زيبا و رمانتيك و در عين حال پر سر و صداي سواره شعر شهر» ايشان است. در اين شعر نوستالوژيك شاعر سرخورده از محيط خشك و عبوس شهري آرزوي بازگشت به محيط ده را در سر مي‌پروراند. از شهر و سردي و بي مهري و رنگ و نيرنگ شهري ها و به تعبير جورج زيمل توداري» زندگي شهري خسته است و راه رهايي از اين مشكلات را در بازگشت به روستا  -كه البته  به نوعي بازگشت به سنت ها نيز هست- مي بيند.  

گولم دلم پره له ده‌رد و کول

ده‌ لیم بروم له شاره‌ که‌ ت

له شاره چاو له به‌ ر چرای نیئون شه‌ واره که‌ ت

ده‌ لیم به جامی ئاوی کانیاوی دییه‌ که‌ م

عیلاجی که‌ م کولی دلی پرم

له ده‌ ردی ئینتزاره‌ که‌ ت

ده‌ لیم بروم له شاره‌ که‌ ت

له شاره چاو له به‌ ر چرای نیئون شه‌ واره که‌ ت


وه ‌ره‌ ز بوو گیانی من له شارو هاره‌ هاری ‌ئه‌ و

له روژی چلکنی نه‌ خوش وتاو و یاوی شه‌ و

برومه دی که مانگه‌ شه ‌و‌‌‌ بزیته ناو بزه‌ م

چلون بژیم له شاره‌ که‌ ت که پربه‌ دل دژی گزه‌ م

گولم دلم پره له ده‌ رد و کول

ده‌ لیم بروم له شاره‌ که‌ ت


له شاره ‌که ت که ره‌ مزی ئاسن و مه‌ ناره ‌یه

مه‌ لی ئه‌ وین غه‌ واره ‌یه

ئه‌ وه ‌ی‌‌ که داره تیله مه‌ زهه ‌ر‌ی قه ناره‌یه


ژیان شه‌ واره‌یه


گولم ! هه‌ ریمی زونگ و زه‌ل‌

چلون ده‌ بیته جاره گول

گولم دلم پره له ده‌ رد و کول

ده‌لیم بروم له شاره‌ که‌ت…



- نمونه شعر فارسی:

- جوی سبزینه:

من در آن معبد پاکیزهٔ صبح

من در آن خانهٔ اسفنجی سبز

کَفَش از سبزهٔ نورسته

سقفش از آبی دور

باد و بوی گل و نجوای هزاران برگ

من در آن فُصحت نور

گفته‌ بودم که ترا دارم دوست

خانه‌ام وسعت یک چشم‌انداز

و تراونده در آن بوی تن تُرد بهار

در دلم حسرت جاری گشتن

روی یک شط بزرگ

دل تو عصمت یک غنچه، به هنگام شکفتن در باد

من در آن خانهٔ مهتاب

من در آن نورآباد

گفته‌بودم که ترا دارم دوست

دست من نسیمی که به زلفان تو می‌زد

عطر مهجور هزاران گل کوهستانی

و طبیعت همه در حنجرهٔ من می‌خواند

ای ز سرچشمهٔ چشمت جاری

جوی سبزینه

ای مرا آئینه

گفته‌ام من که ترا دارم دوست

باد چالاک و سبک‌روح

می‌ربود از لبم تردست

باد، کوه و گل و سبزه

رود با زمزمه‌اش جاوید

همه با هم سرمست

همه تکرار همی‌کردند

جوی سبزینه

ای مرا آئینه

گفته‌ام من که ترا دارم دوست.



- سواره از دیدگاه نویسندگان و شاعران:


شیرکو بیکس شاعر معروف کُرد در گفتگوی خود با مجله سروه که در شماره ۶۸۸ این مجله منتشر شد، در  خصوص سواره می‌گوید: "سواره ایلخانی زاده در شعر نو کُردی در ایران راهی تازه را در پیش گرفته‌است و به نظر من مهم‌ترین ویژگی شعر سواره در این است که بازگوکننده سخنان دگیران نبود، سایه این و آن نبود و تنها خودش بود".


مسعود بیننده منتقد ادبی در خصوص شعر شار سواره  چنین نوشته: سواره ایلخانی‌زاده فعالیت نوگرایانه خود را در عرصهٔ شعر کردی در فضای ادبی ایران که تجربهٔ نوگرایی را از طریق شاعرانی چون نیما یوشیج و دیگران از  سرگذرانده بود آغاز کرد. سواره نیز همچون نالی محصول دوران گسست بود، گسستی که با روند تمرکز گرای رضاخانی  در ایران شکل گرفته و باعث شده بود بخشی از آرزوهای شاعرانی چون سواره، یعنی شهری شدن جامعهٔ کردستان در افول جمهوری مهاباد نقش برآب شود. سواره این  واقعیت اساسی را درک نموده بود که هرگونه نوگرایی نیازمند تجربهٔ مدرنیته و تعمیق روند شهرنشینی در کردستان است لذا در نتیجهٔ شکست فرایند شهری شدن در چارچوب پروژهٔ ی اتونومی، تلاش نمود این فقدان مرتبط با عرصهٔ جهان واقعی را در قالب پروژهٔ نوگرایی ادبی و در عرصهٔ زیست جهان متن جبران نماید. سواره با تجربهٔ زندگی شهری در پایتخت ایران در دههٔ ۴۰ و ۵۰ شمسی، شعر شار» را که بارزترین تجربه خود از نمادها و عناصر مدرنیته شهری است به شکل خارق‌العاده‌ای بازگو می‌نماید.



جمع‌آوری و نگارش: 

سعید فلاحی (زانـا کـوردستـانی)



ـــــــــمنابعـــــــــ


- خه‌وه به‌ردینه(خواب سنگی). سواره ایلخانی‌زاده.

- سایت آوای کُردی.

- آژانس خبری-تحلیلی زریان.

- سایت نشریه فرهنگی اجتماعی اقتصادی جام کوردی.

- دانش‌نامه آزاد ویکی‌پدیا.

- سایت ساحت نگاه.

- سایت پیام بوکان.

- سایت صدای بوکان

- www.cloop.com/clup/post/show/clupname/suware/topicid 


مهدی اخوان لنگرودی

شاعر گل یخ

محمد مهدی اخوان اقدم با نام هنری، مهدی اخوان لنگرودی در ۵ مهر ماه سال ۱۳۲۴ در شهر لنگرود در استان گیلان به دنیا آمد. وی دوران کودکی، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در لنگرود گذرانید.

دوران نوجوانی مهدی اخوان که فرزند یکی از کارخانه داران چای در استان گیلان بود، مصادف با جنگ جهانی دوم و حمله روس‌ها به ایران بود و او در خاطراتش در این ارتباط می نویسد: من و برادرم احمد آخرین های پدر و مادرم بودیم که روس ها یکباره ریختند شمال و خون و خونریزی که با بالن هایشان (هواپیما) لنگرود را بمباران می کردند و ما را که هنوز نهال نوپایی بودیم، برداشتند و بردند که پناه به کوه های لیلا کوه گرفتیم تا از بمب های طیاره های روس در امان باشیم».

او از نوجوانی به مطالعه ادبیات کهن بویژه شعر علاقمند بود و از اسطوره های شعر نو ایران همچون نیما و شاملو تأثیر پذیرفت و بتدریج، به ادبیات مدرن هدایت شد؛ یک هفته با شاملو» کتابی به قلم اخوان لنگرودی درباره احمد شاملوست.

با ورود به رشته جامعه شناسی دانشگاه ملی، توانایی وی در سرایش ترانه و آشنایی وی با کوروش یغمایی، شکل گیری یکی از ماندگار ترین ترانه های آلترناتیو راک ایران، گل یخ در مقام ترانه سرا رقم خورد. در سال ۱۳۵۱ از دانشگاه ملی ایران در رشته جامعه‌شناسی فارغ‌التحصیل و برای اخذ مدرک دکتری راهی وین شد.

نخستین دفتر شعرش با عنوان سپیدار در سال ۱۳۴۵ با مقدمهٔ محمود پاینده لنگرودی چاپ شد. از دیگر آثار شعری وی می‌توان به چوب و عاج ۱۳۶۹، آبنوس بر آتش ۱۳۷۰، خانه ۱۳۷۵، سالیا ۱۳۷۸، گل یخ (برگزیده اشعار) ۱۳۷۸ اشاره کرد.


از داستان‌ها و رمان‌های اخوان لنگرودی می‌توان آنوبیس ۱۳۷۴، درمان ۱۳۷۵، پنجشنبه سبز ۱۳۷۵، ارباب پسر ۱۳۷۷، در خم آهن ۱۳۷۹، الا تی تی ۱۳۷۸ و توسکا ۱۳۹۲ را نام برد.


سایر آثار: یک هفته با شاملو ۱۳۷۳، خدا غم را آفرید، نصرت را آفرید ۱۳۸۰، از کافه نادری تا کافه فیروز ۱۳۹۲، ای دل بمیر یا بخوان (ترجمه اشعار خوان رامون خمینس)۱۳۷۳، ببار اینجا بر دلم (گفتگوی بهزاد موسایی با مهدی اخوان لنگرودی) ۱۳۸۴


سرانجام او در سن ۷۵سالگی پس از یک ماه دیت و پنجه نرم کردن با عارضه ی مغزی در ۵ خرداد ۱۳۹۹ در بیمارستانی در وین پایتخت اتریش از دنیا رفت و کنار برادرش در اتریش به خاک سپرده شد. او شاعر گل یخ» ترانه معروف بود که هنوز هم ماندگار است.

مژگان رودبارانی همسر ایشان بود.



- نمونه ی اشعار:

(۱)

دری از آب

پنجره ای از نسیم

و آسمانی از عقیق و لاجورد

در خانه»

کنارت ایستاده ام

دیگر چه کم دارم

نازنین!.



(۲)

ماه

پشت پرده های ابر

                         می گرید.

آه.

         چه تنهاست

                         ماه!



(۳)

اگر تو نمانی

درخت کوچک گیلاس این خانه

                                   که تو آن را کاشته ای

                                                شکوفه نخواهد داد

این لحظه های تلخ

                   فقط با عسل چشم های تو شیرین می شود

می خواهم

            بر دست هایت

                             مروارید چشم هایت را ببوسم

بمان!

تا درخت کوچک گیلاس خانه»

                              بشکفد.



(۴)

درون من هیچ چیزی سخن نمی گوید

تا تو آن را بشنوی

درون من

         تنها رویش سنگی است

که زندگی در آن

                  از شب تاریک تر است.

درون من

          کاش چیزی رویت می شد

تا تو

       با چشم هایت

                        در آن پا می گذاشتی

و با دست هایت

                   آن را می شنیدی.



(۵)

در هوای خانه

چشم انتظار توام

تا بیایی

ضربه ای بر در بنوازی

پنجره ها را بگشایی

و مرا از شوق بگذرانی

و دست هایم را

مهمان دست هایت

در هوای خانه.



(۶)

گام هایت را با من یکی کن!

بر زمین تلخ

             هیچ چیز نمی روید

و آنچه ما را به هم می رساند

                                     تنهایی است.

دست هایم منتظرند

صدایم کن!

صدایم کن!

آواز موج ها را 

                 در دهانت می ریزم

گام هایت را با من یکی کن

بر زمین تلخ.



(۷)

به خانه ات می آیم

نامم را بر کاغذی می نویسم

بر در می آویزم

به فکر می روم

در برای همیشه

بسته است

نامم

در میان دست هایم مچاله می شود!



جمع‌آوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


ابوالقاسم ایرانی

شاعر شعرهای دریایی


ابوالقاسم ایرانی متولد مرداد ماه ۱۳۲۵ در بوشهر و دانش‌آموخته حقوق قضایی و دریایی است؛ اما بیش از همه عمر خود را در زمینه ادبیات و شعر صرف کرده است. او در میان اهالی ادبیات شاعرشناسی ا‌ست که در طول نیم قرن اخیر شعرها و مقالاتش در جنگ‌های ادبی و نشریات منتشر شده است. همچنین صدای بوشهر» اولین رومه بوشهر نیز توسط این شاعر بنیان‌گذاری شد. اولین مجموعه شعر ابوالقاسم ایرانی بعد از قریب به نیم قرن فعالیت ادبی او با عنوان جاده تا آنجا که ایستاده‌ای می‌آید» در سال ۱۳۹۳ از سوی موسسه انتشارات نگاه  منتشر شد. ایرانی در همه سال‌های فعالیت‌اش تنها همین یک کتاب منتشر کرده است.

او در سال‌های ۴۰تا۵۰ کتابی به نام زنجیر تا ابد» را آماده انتشار کرد، چاپ هم شد اما جلوی پخش آن را گرفتند و کتاب خیلی دیده نشد.

در آن سال‌های ۴۷-۴۸ در پی فشار ساواک از ایران فرار کرد و به بحرین رفت، از آنجا به هند رفت و بعد دنیا را گشت و بعد از چند سال دوباره به بحرین برگشت و همان‌جا ازدواج کرد.

او طی مدت‌های فهالیت‌اش، نشریات صدای بوشهر»‌، پیکار اندیشه» و از شعر تا قصه» را راه‌اندازی کرد.


- نمونه شعر:


(۱)

چرخش کليدها


ما در گردشي ناخواسته

پير مي شويم

و صداي چرخش کليدها

خوابمان خواهد کرد.

و خاموش مي افتيم

تا ستارگان

با ارّابه هايشان

به ماه

و مردان

با قايق هايشان

به دريا برگردند.


(۲)

تا آسمان را.


ديوانه مي شود زمين

که سرو را

تا آن سوي آسمان

بلند مي‌بيند

و رها مي‌شود

با سرو

تا آسمان را.


(۳)

مبدأ


خانه ام دور است.

انگار

پرت شده از نقشه

تو بگو .

آنجا ساعت چند است؟

به مبدأ کوچه هاي آب گرفته ي زير چشمانت .

اينجا ولي همه چيز چند ثانيه تأخير دارد

لبخند، اشک

مرگ .

نيست، هست!.


(۴)

چه گيسوانی؟


چه گيسوانی دارد

شب

در وزش باد

كه ايستاده‌ای و

آفتاب

بر سايه‌بان

دست‌های تو

می‌ميرد . .


(۵)

پنجره ها


تا اين زمين

پنجره هايي داشت

که باز مي شد

به روي دريـــا

دل هاي ما، آبــی

و چشم هايمان

به سوي افق هايي گسترده

بـــاز بــود!.

از موج

کمتر کسي مي ترسيد

و روزنه ها را

جز در هجوم خزان

نمي بستند!.


(۶)

شب مي‌شود.


دنيا

که شب را

ديده است

يک يک ما را .

از ترس

تاريکي جا مي گذارد.


(۷)

اتفاق افتاده


بهار در راه است و تو

که تنت را با بوي بهار نارنج

شستشو مي دهم

واژه هايت

مثل اقوام باستاني،

پر از حس مهرباني اند

و زنده مي کند خواب هزار ساله را.

خواجه از آن سوي قافيه هايت

نفس مي کشد

و من شماره مي کنم نفس هايي را

که از اهورايي تو

زاده مي شوند.

نگاهم کن !

تا چشمان مهربان خدا،

پشت ابرها

ما را بباراند

"باران که ببارد

از دست چترها هم

کاري ساخته نيست،

ما اتفاقي هستيم که افتاده ايم".


(۸)

موج دريا


ديوار بلند موج

چون تازيانه اي بر سر

کف بر لب

قرار از کف ساحل ربوده

تا در جشني از شکوه

در هم آميزند

که زندگي دريا

با تلاطم امواج، معنا مي شود

آنگاه که چون کوهي بلند و سرفراز

نعره مي کشد

و چون اسبي رهوار مي تازد،

زنده اي که جان مي دهد

و جان مي ستاند

هيولائي که نبودنش

مرگ درياست

و هرچه در آنست

ماهي و ماهيگير.

هستي بخشي که

با باد و گرمي خورشيد

به وجد مي آيد و مي تازد

تا در دورترين نقطه ي زمين

به صخره و جنگل بياميزد

به نشانه ي عشقی

ابدي و ماندگار!.


(۹)

تو را نگاه مي کنم


تو را نگاه مي کنم

خورشيد چند برابر مي شود و روز را روشن مي کند!

بيدار شو!

با قلب و سر رنگين خود

بدشگوني شب را بگير

تو را نگاه مي کنم و همه چيز عريان مي شود

زورق ها در آب هاي کم عمقند .

خلاصه کنم : دريا بي عشق سرد است!

جهان اين گونه آغاز مي شود:

موج ها گهواره ي آسمان را مي جنبانند.

بيدار شو تا از پي ات روان شوم

تنم بي تاب تعقيب توست!

مي خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم

از دروازه ي سپيده تا دريچه ي شب

مي خواهم با بيداريِ تو رؤيا ببينم!


(۱۰)

مارال


مارال از دشت بي شقايق

به افق گسترده اي،

آنسوي تپّه هاي نامفهوم

رميده، مي دود

تا ارغوانی

گم گشته را ببويد!



جمع‌آوری: سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


حمیرا نکهت دستگیرزاده


حمیرا نکهت دستگیرزاده یکی از شاعران توانا، پرآوازه و نام‌دار زبان پارسی اهل افغانستان بود.

او در ۲۶ ثور/۲۵اردبیهشت ۱۳۳۹ در شهر کابل زاده شد و در کشوررهای تاجیکستان و بلغارستان و هلند زندگی کرد، و از بنیانگذاران انجمن شاعران و نویسندگان پارسی زبان در هلند موسوم به انشاء بود،

او لیسانس خود را از دانشگاه کابل و دکترایش را از دانشکده‌ ادبیات دانشگاه سوفیا، پایتخت بلغارستان گرفته ‌بود. او برای مدتی در اداره هنر و ادبیات رادیو تلویزیون افغانستان نیز کار کرده بود.

این شاعر که در سال‌های آخر عمرش از بیماری سرطان رنج می‌برد، در روز جمعه، ۱۳ سنبله/۱۴ شهریور ماه ۱۳۹۹ در سن ۶۰ سالگی در هلند دارفانی را وداع گفت.

از بانو دستگیرزاده ۱۳ اثر شعری چاپ شده بجا مانده است. از جمله‌ی این آثار:

شط آبی رهایی - ۱۹۹۰

غزل غریب غربت - ۲۰۰۳

به دور آتش و دریغ - ۲۰۰۹

آفتاب آواره - ۲۰۱۱

هیچ نتوان گفت در ۵۰ سال - ۲۰۱۱

کوچه های روشن ماه هالند - ۲۰۱۲

تلخ در آتش - ۲۰۱۳

از سپیده لبریز - ۲۰۱۳

از پوست تا پوستر - ۲۰۱۳

پرواره های پندار - ۲۰۱۴


برخی از شعرهای او به صورت ترانه توسط خوانندگان افغان خوانده شده است. وی همچنین اشعاری به زبان هلندی نیز منتشر کرده است. قالب آثار او شعر سپید و غزل است.



- نمونه اشعار:


(۱)

شبگردی در خواب


گفتی گلوی باد خسته است

دستی که می‌گشود گلو را

در بندهای خستگی خویش بسته است

گفتی صدا برای تو مرهم نمی‌شود

دردا که رود هم

هم گریه‌ی شکستن آدم نمی‌شود.

در تو چه برگ‌هاست

با واژه‌های ناب نگفته

ناگفتنی هنوز و چه بسیار.

***

گفتی به خواب‌ها

تنها به خواب‌ها

در چهار سوی شهر

دیوار را به پنجره پیوند می‌دهند

دیوار را به در.

دستان توطئه

بیداری مرا

با یاس می‌تنند.

گفتی گلوی باد

از یاد برده است

پیغام‌های روشن رستم را

آواز عاشقانه‌ی شرین و

رامشگری شاد نکیسا را

***

در خواب‌های من

شبگرد عاشقی‌ست که می‌خواند:

فردا رسیدنی‌ست

آواز برگ‌ها

از لابلای بال پرنده شنیدنی‌ست

باد ترانه خوان

در رقص پرده‌ها

زیباست! دیدنی‌ست.



(۲)

آی دیدار صبح ناپیدا


آی دیدار صبح ناپیدا

چشم بر راهان واهه‌ی شکوفایی تو

هزاران چشمه بر خورشید نگاشته‌اند

با الفبای که روشنا را بال می‌دهد


آی فلق،

بیدار کن در سنگ بیداری را

بی‌تابی را

صبوری پیراهن مناسبی نیست

تن سخت آزمون دیده‌ی کوه را


آی پیدایی روشنایی،

نفس بکش

شب را در چشم بازِ ستاره‌ها


بر گیسوی نازک‌اندام‌ترین دختر دهکده

تاجی از ستاره بدوز

آی فلق

آی رب‌الفلق

بگذار بیداری را عبور کنم

شنا کنم در حوض نور

با کف پایم

تمام گرمای آسفالت را

با کف پایم ببلعم

تمامت هرم خاکی کوچه‌ها را

پای بدوم


آی دیدار صبح نا پیدا

به نام عشق به سرود آ

که چکمه پوشان خشونت

در جاده‌های ابریشمین موی دختران

اینک

در تردد اند

برآ ای صبح پیدایی

آی ای فلق

باز شو و بی‌باک فرود آ.




(۳)

در سوگ مادرم


اگر دوباره بیایی، اگر دوباره بیایی

اگر دوباره نگاهی به هستیم بگشایی

اگر دوباره به لب‌های هر ترانه نشینی

اگر دوباره به من شعر عاشقانه سرایی

دگر ز غصه ننالم، دگر ز درد نگریم

دگر به خواب نمویم که مادرم به کجایی؟

تمام روز و شب من پر از تداعی یادت

تو در کجای زمانی که بی‌دریغ بپایی

دریغ و درد که دیگر دو چشم شاد ترا من

به جز به خواب نبینم و جز به یاد نیایی

چقدر آیینه‌ها از تو بی‌نصیب‌ترین‌اند

دو چشم من همه آیینه تا تو جلوه نمایی

دوباره مادرکم، قصه‌های تازه بیارا

که من سقوط و سکوتم که تو نوا و صدایی

اگر دوباره بیایی به پات سجده گزارم

به هفت آیینه مادر تو جلوه‌گاه خدایی.



(۴)

راه آفتاب


یک روز بی زوال به اینجا رسیدنی‌ست

اینجا رسیدنی‌ست، همانا رسیدنی‌ست

باور به ریشه‌های گشن تازه می‌شود

آن رهنورد بیشه‌ی فردا رسیدنی‌ست

هالند یا هرات؟ غریبانگی چرا؟

آوازخوان تشنه به دریا رسیدنی‌ست

باید میان شهر بنایی به پا شود

کز هر طرف مهاجر رویا رسیدنی‌ست

امشب ستاره‌های تو خورشید می‌شوند

نوری به بال لحظه‌ی حالا رسیدنی‌ست

این کوچه‌ها به خانه ما ره نمی‌برند

یک راه تازه است که تا ما رسیدنی‌ست

یک راه کز سپیده به مهتاب می‌رود

از آفتاب تا شب یلدا رسیدنی‌ست

با هر چراغ سرخ توقف چرا کنم؟

چون سبز بی‌نهایت پایا رسیدنی‌ست.



(۵)

دیوار


دیوار روی باور بیگانه ساختند

سقفی به روی خانه‌ی ویرانه ساختند

دستان ما سپیده‌ی فردای عشق بود

در توطئه دو تیشه به هر شانه ساختند

فرهاد را به بازی عشقی فروختیم

پرویز را به خیره سر افسانه ساختند

صد باغ در بهار خیال تو سبز بود

وقتی که در صداقت تو لانه ساختند

یک شهر در نگاه تو خورشید می‌سرود

شب را به پای مهر تو زولانه ساختند

آه ای صدای تلخ تبر از میان باغ

آخر ترا صمیمی این خانه ساختند

این نردبان خون و شقاوت به دوش را

پسوند روزگار غریبانه ساختند

بر بام‌ها صدایی اگر هست خستگی‌ست

از خانه دام‌های پُر از دانه ساختند

ای شهر، ای شهید، شکسته قرارها

از تو شکست باور پروانه ساخنتد

از خشت خشت روشن دیروزهای ما

فردای تنگ و تیره‌ی رندانه ساختند

بی‌باک تا شراب سلامت به سر کِشند

از استخوان ما گل پیمانه ساختند.



(۶)

کشور آفتاب


نیست که با ترانه‌ها از تو سر و صدا شویم

با همه سرشکستگی عشق ترا سزا شویم

ای شب بی‌سحر مرا، ای تب سر به سر مرا

بار دگر بخر مرا تا همه ما تُرا شویم

خاک منی و تاج من، تیرگی و سراج من

باره و برج عاج من، از تو چسان رها شویم

بال و پَر اَر گشوده‌ایم، سوی تو رخ نموده‌ایم

در بر تو غنوده‌ایم تا که ترا نما شویم

درد به استخوان رسد، کارد به نای جان رسد

تا به تو دست‌مان رسد، تا که به تو روا شویم

کشور آفتاب تو، خانه‌ای عشق ناب تو

تشنه من و سراب تو‌، گنج ترا گدا شویم

تو همه درد و غصه‌ای، فصل سکوت قصه‌ای

با همه شوق زندگی بر لب تو "چرا " شویم

ما و چرای بستگی، با تو و سرنوشت تو

تو و همه گسستگی، با تو چگونه ما شویم

نیست که در نوای تو یا به شط صدای تو

نغمه به نغمه وا شویم، بر لب تو نوا شویم

تا که اسیر و خسته‌ای، آیینه‌ای! شکسته‌ای

ای که به غیر بسته‌ای، باش که آشنا شویم

پنجره‌ایم و بستگی، نقش تو در شکستگی

نیست که از گسستگی بر لب تو دعا شویم.



(۷)

قفس


بشکسته کسی ضربه به ضربه نفسم را

بسته‌ست کسی میله به میله قفسم را

ای باد میان تو و باور چه غریبم

افگنده کسی دور ز من دادرَسم را

یک هستی پر عاطفه در سینه‌ی من بود

آواره نمودند صدای جرسم را

تا عشق دهد بال و پر از آبی نابش

صد رنگ شکستم پر و بال هوسم را

بیگانه سرا کرده کسی شهر مرا وای

آزرده کسی سخت امیر و عسسم را

ای خاک صدای قدمم را نشنیدی

از یاد زدودی نگه ملتمسم را

خورشید افق‌های خیالم، سفری کن

بیدار کن از خواب شرر خارو خسم را

ناکس چه فریبد به هوای که ندارد

اندیشه فردایی بسیار کسم را.




جمع‌آوری و نگارش: لیلا طیبی (رها)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع

- ویکی‌پدیا فارسی.

- بهار نیوز.

https://www.bbc.com/persian/afghanistan-54024830

https://aftabnews.ir/fa/news/669757/حمیرا-نکهت-درگذشت


نازنین نظام شهیدی

شاعر سه‌شنبه‌ها


نازنین نظام شهیدی (۱ اسفند ۱۳۳۳–۲۸ دی ۱۳۸۳) شاعر معاصر ایرانی بود. او عضو هیئت داوران جایزه شعر امروز ایران - کارنامه، بود. نازنین نظام شهیدی با انتشار مجموعه شعر بر سه شنبه برف می‌بارد به شاعر سه‌شنبه‌ها معروف شد.

نازنین نظام شهیدی در یک اسفند سال ۱۳۳۳ خورشیدی در تهران(برخی ارومیه گفته‌اند) متولد شد. خانواده او نیز اهل ادبیات و شاعری بود. مادرش "ویسه حبیب‌الهی" خود شاعر و مشوق فرزندش در جدی گرفتن کار ادبی بود. نظام شهیدی تحت تأثیر مادرش شاعری را در نوجوانی آغاز کرد و در همان دوران به عنوان گوینده به رادیو تلویزیون مشهد رفت. تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عرب تا مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران به پایان برد.

در سال ۱۳۵۴ با مردی به نام جواد ازدواج کرد.


پس از انقلاب نازنین نظام شهیدی به صورت حرفه‌ای به شعر می‌پرداخت و اشعار خود را در مجلات ادبی تهران منتشر می‌کرد. وی نخستین کتاب خود را با عنوان ماه را دوباره روشن کن در دهه شصت خورشیدی به چاپ رساند. در شعرهای او استعاره، زبان‌ورزی نمادین و فضاهای چندگانه استعاری نقش ویژه‌ای داشت و زبان او در شعر مستقل و تحت تأثیر شاعر دیگری نبود.

وی در ۲۸ دی ماه سال ۱۳۸۳ خورشیدی در سن پنجاه سالگی، ساعاتی بعد از شرکت در مراسم جایزه شعر کارنامه، در منزل نگار اسکندرفر بر اثر لغزش پا و اصابت سرش به میز درگذشت. جسد وی به مشهد منتقل و بنا به وصیت در کنار مادرش به خاک سپرده شد.


-کتاب‌شناسی:

- ماه را دوباره روشن کن، شیراز: نشر شیوا، زمستان ۱۳۶۹

- بر سه شنبه برف می‌بارد، مشهد: نشر نیکا، ۱۳۷۲

- اما من معاصر بادها هستم، مشهد: نشر نیکا، ۱۳۷۷

- میان دو فنجان سرد می‌شویم، به اهتمام نگار آتش‌افروز، تهران: انتشارات مروارید، آذر ۱۳۹۱


- نمونه شعر:


(۱)

برف پاکن‌ها 

دست تکان می‌دهند.

بر سه‌شنبه برف می‌بارد.

دست تکان می‌دهیم:

خداحافظ… 

برف پاکن‌ها 

از روی تو 

برف سه‌شنبه را

می‌روبند 

من دست تکان می‌دهم 

نقش تو را پاک می‌کنم:

خداحافظ… .


بر جادۀ خالی برف می‌بارد

و برف پاک کنی 

دیوانه‌وار

به این سو و آن سوی جدار گلو 

می‌کوبد.

در گلویم بر نام تو برف می‌بارد… 

 

(۲)

دمی دیگر 

از رؤیا 

باز می‌مانیم 

چنانکه باز می‌ماند 

از بازی 

کودک تنهایی 

که بادکنک ارغوانیش 

یک دفعه می‌ترکد 

و آوار هوایی پاره پاره

در گلو ناگاه…

دمی دیگر 

رؤیا در خانۀ شنی 

ته می‌نشیند 

قلعه‌هایی بی‌سوار

باروهایی بی‌عبور خاتونان…

دمی دیگر امّا…

عشق را به من بدهید 

تا به دیواره های جهان 

خطّی 

در امتداد خود بکشم 

آنجا که باز ماند 

من باز مانده‌ام.


(۳)

ختم انجام شده بود

و می‌شد رنگ‌های سیاه را برچید.

پس شب را از پشت شیشه‌ها برداشت 

تا در گنجۀ رخت‌های کهنه بگذارد.

آن سو، اما مرگ

سیاهی گربه‌ای را داشت 

که میان پنجرۀ روشن نشسته بود

و زردی روز را بر پنجه می‌لیسید 


(۴)

ماه را دوباره روشن کن 

ترانۀ تاریک 

پس باد

ترانۀ تاریک زمین بود

که بر گوش زمین شنی 

می‌خواند.

و بر خاک زرد

خط می‌نوشت 

تا بیاد بماند 

آنچه ویران کرد.

و باد بود

دست تاریکی 

که ابر روشن را

بهم می‌ریخت 

مباد ببارد

پاک شود

دستنوشتۀ شومش.

و باد بود

به جستجوی کوچۀ ویران

که بی‌هوا

تک سو چراغ پشت پنجره را

می‌کشت. 


(۵)

اژدهای سیاه


نه صدایی، نه روشنا 

خانه خاموش است.

وقتی سیم و شماره‌گیر 

اژدهای سیاهی است.

گوشی تلفن خفته 

گردونه‌های زنگ فراموش

زنگی که معنی دمیدن روز است 

و امواج عشق را در مدار حیات 

تا انتهای زمان

پیش می‌برد.


خانه خاموش است 

اژدهای سیاه

روی روز خوابیده است.

 

(۶)

قرن مفرغ

تا دست‌های مرا رها کردید 

در کوچه گم شدم


و تا باز بگردم

از من 

جز چند ذره نامرئی 

و چند تراشیدگی حرف

هیچ در هوای کوچه نمی‌چرخد.


(۷)

دوستمان که؟


دوستمان که نمی‌دارند 

دریچه‌های ویرانیم 

شاید ترکی گنگ بر دریچۀ متروکیم 

یا باز همان چراغ خاموشیم 

در آینه‌ای کهنه می‌تابیم 

به خیابان بی‌انتها و خاکستری عصر 

می‌نگریم 

بی‌تجسد آشنای هوایی 

تا هوایی‌مان کند.


دوستمان که نمی‌دارند 

آیینه‌های ویرانیم.


(۸)

صبح


با لبخند ابری‌اش

صبح می‌آید 

بر شیشه می‌ایستد 

مثل کودک گیجی 

سرک می‌کشد 

اینک من اتاقی مه گرفته‌ام

که اشیا ساده‌ام یک دم

توری سپید می‌پوشند 

و یاد می گیرند 

ترک‌های خود را

به مرهمی بپوشانند 


سر از دامان ابری شهر 

برگرفته است 

زنی که آن سو میان ملافه‌ها 

پلک باران گرفته‌اش را

باز می‌کند 

با لبخند ابریش 

یکدم

صبح گیج را می‌نگرد:


جهان آشناست 

و همچنان آفتابی نیست.


اما من معاصر بادها هستم.

 

(۹)

چرا شما نمی‌گویید 

در فصل بعدی داستان

من کجای این خانه ایستاده‌ام

و بروز ماه بر انگشت من 

چه ساعتی خواهد بود؟

من که از ایفای روشنی، شکایت نکرده‌ام

فقط آیینه را گم کرده‌ام

و ساعتی را که وقوع این خانۀ تاریک است.

 

(۱۰)

همه‌چیز 

احتمال وسیعش را از دست می‌دهد حالا که نیستید 

و احتمال رنگ سپید، کم رنگ است 

یعنی ظهور این آفتاب، قطعی نیست 

و خانه بر کلمات شما نمی‌چرخد. 


(۱۱)

بیایید بادها را ترجمه کنید 

باران‌ها را

و این سکوت وسیع را در من 

حالا که این‌قدر بیهوده‌ام با دست‌هایم، خانه‌ام، خیابانم 

برای سامان تمام آن کلمات باز بیایید 


باز بیایید با کلماتی به طالع نو 

زیر نوری که از شکافی نامرئی در کیهان می‌تابد 

تا من گزارشم را از ظهور شما و این جهان کبود

یک جا تمام کنم.


(۱۲)

بگذارید تنها من گریه کنم.

برای پایان این خیابان

سوگواری من کافی است.

شما لبخند بزنید 

دست سایه کنید 

و از عبور تابستان

بر پیکرۀ اتوبوس‌ها شاد بمانید 


(۱۳)

تنها صدای باد


بیهوده پهناوریم 

گورستان ها در ما گسترده می شوند 

و سنگ ها دری هستند 

که بر گذشته می بندیم.

گستردگی 

راهی جز به سنگ های سپید نخواهد برد


ما هنوز می چرخیم 

و از تو ساعتی بجا مانده است 

که صدای خفیفش هنوز می آید 

عقربه هایش تاریک می چرخند 

و ما هنوز می چرخیم 


کسی بهار را کوک نمی کند 

تا از طرحِ زمستان دورتر برویم 

حتی وقتی که خسته ایم 


ماهِ کهنه باز می گردد

تا بر بوسه هایی بوگرفته بتابد 

و شب که تکرار می شود،

جوراب هایِ سیاه زنی است که دیگر نیست 


گل هایِ پژمرده

بوی گلاب و باد

تنها صدای باد

و شب که بر درهایِ بسته فرود می آید 

روبانِ سیاهی است.



جمع‌آوری و گزینش: 

#لیلا_طیبی (رها)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


منابع


- مقاله وب‌گاه بی‌بی‌سی درباره درگذشت نازنین نظام شهیدی

- وب‌گاه شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

- مجله کارنامه، ویژه نازنین نظام شهیدی

- دانشنامه آزاد ویکی‌پدیا فارسی

- مجلۀ هنری تحلیلی کافه کاتارسیس 

- سایت‌ سارا شعر 

- سایت ادبستان شعر پارسی 



رحمت‌الله حسن‌پور

"رحمت‌الله حسن‌پور قادی" فرزند ابراهیم شاعر مازندرانی، متولد ۱۳۳۴ زیرآب سوادکوه بود و در شعرهایش تنهای سوادکوهی» تخلص می‌کرد. وی بازنشسته اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی سوادکوه بود. مشاور مدیر کل اداره تبلیغات استان مازندران و ریاست فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان‌های قائمشهر، نور، بهشهر و سوادکوه کارنامه‌ی کاری او را تشکیل می‌دهد. در سوابق مدیریتی حسن‌پور علاوه بر ریاست ادارات فرهنگ و ارشاد اسلامی، پست‌هایی مانند ریاست کتابخانه پل‌سفید، ریاست امور هنری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مازندران، ریاست انجمن حمایت از هنرمندان و نویسندگان و رومه‌نگاران ثبت شده است.
او علاقه وافری به حفظ آداب و رسوم و فرهنگ داشت. حفظ زبان و هشدار به از دست رفتن آن دغدغه اصلی او بود که در شعرهایش به صورت طنز نمود داشت. توجه به زبان مادری و تلاش برای حفظ آن در قالب شعر، از جمله ویژگی‌های کارهای او بود.
از حسن‌پور مجموعه اشعاری نیز به جا مانده است که با تو بودن» شامل اشعار فارسی و جانِ مار» شامل اشعار تبری او محسوب می‌شود. ده‌ها مقاله نیز از او در مطبوعات منتشر شده است. برخی ترانه‌های او توسط آهنگسازان مختلف آهنگسازی شده است.

- برخی عناوین کسب شده‌ی او:
- کسب رتبه اول جشنواره شعر میلاد سرخ در آذربایجان شرقی
- رتبه دوم جشنواره شعر علوی استان مازندران
- رتبه سوم جشنواره شعر کوثر استان کوثر
- حضور در جشنواره‌های مذهبی تاجیکستان
- شرکت در سمینار یادواره گاندی در هندوستان
- چهره ماندار فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد
- مدیر نمونه استان مازندران
- و.

او در ۵ مرداد ۱۳۹۹ در سن ۶۵ سالگی بر اثر بیماری کرونا در بیمارستان ولیعصر قائمشهر، درگذشت و پیکرش را در امامزاده لوسر زیراب به خاک سپردند.

- نمونه شعر:
شعر تبری؛ هیچوقت گذشته و اصل خود را فراموش نکن.

نَمبه فارسی نَخِشه؛تِه شِه زِبون رِه یاد نکن
مازرونه وَچوئی؛مازندرونِ یاد نَکِن 
هر کِجه دَری دووش٬خدا تِه پِشتی گِر بوشه 
خَله بالا که شونی٬شِه نردبونه یاد نَکِن
اون قدیما گتنه زن وَرنی٬زن مارِ هارِش
گِل برار وچوئی٬مشتی گلونِ یاد نَکِن
هرکی کار داشته تِره مردِ واری جواب هاده
گَته مردی که بَیی خورده وچون یاد نَکِن
تِره نَمبه که دیگه شیرنی دانمارکی نَخِر
نوش جان بوه تره٬تَندیرِ نون یاد نکن
تَش و تَندیر و هیمه مردم نون ره پَتِنه
اگه فِر دارنی اِسا هیمه کَرون ره یاد نکن
تِه ۲تا جیف اگه مَشته خانی چک پول بییری
بانک سرمایه شونی اَتا قِرون یاد نکن
تِه که هر سال شونی مکه٬خِرو خِش حاجی وونی
اتا وشنا ره بَدی بی آب و نونِ یاد نکن
خانی لَس لَس هِنیشی گپ بزنی شهر دِله
برج میلادِ بدی٬شِه دم زنونِ یاد نکن
تِه اگر چاشت گِدِر٬شوم گِدِر خِرنی پِلا
شه پَلی شوپه گِرو بینج کرون یاد نکن
اگه اینترنت پِشتی همه جا پیغوم دِنی
تلفن هِندلی و نامه رسون یاد نکن
اتا گِل خانی بوری یلاق او ره بخری
بوردی مه جان سوادکوه کاکرونِ یاد نکن
ته فریزر اگه مشته٬خانی کیوی بخری
اتا مردی که بیه ته باغبونِ یاد نکن
گنه اکسیرِ محبت٬همه جا پیدا نَنه
اُنس و اُلفت که دره امه میون یاد نکن
اتا آدم که تِوِسه شعر مادری گِنه
مرسی مرسی باووتی٬خِنابدونِ یاد نکن


وبلاگ شخصی:
http://tanhasavadkoohi.ir


جمع‌آوری: #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


 - بادبادک:

بادبادکِ دلتنگی هستم، 

که در گندم‌زار رها شده ست.

♥         

آه؛

سخت منتظرِ برگشتنم!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 - مُسکن بی‌خوابی‌هایم:

نیستی و،

خواب به چشم هایم،

راه ندارد.

آی‌ی---

مُسکّن بےخوابےهـایم!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- سرد شده‌ای:


چنان سرد شده‌ای که،

    گمانم 

به چله‌ی زمستان راه دارد!

 

 #لیلا_طیبی (رهـا)


مجموعه اشعار هاشور ۰۷ - لیلا طیبی (رها)


- دخترک بهار:


چشم‌هایم،،،

        بارانی‌ست.

                            ☆

من،

نامم بهار!

 


ــــــــــــــــــــــــــــــــ



- دق کرده‌اند، گنجشک‌ها:


آنجا کنارِ تو، 

           -- نمی‌دانم!

اما اینجا، کنار من

دق کرده اند، 

           -- تمام گنجشک‌ها!

چند روزی است 

بعدِ تو

دانه از دست کسی نچیده اند.



 ــــــــــــــــــــــــــــــــ



- تنهایی:


این روزها،

 نیمکتی افسرده‌ام

- در پارکی خلوت -

که زمزمه‌های عاشقانه  

 به گوشم  نمی‌خورد!

           


#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور


شعرهایی برای دخترم

مجموعه شعر شاعران برای دخترشان



برای دخترم؛ رهــا»



مقدمه


از دیرباز شاعران زیادی شعری برای دخترشان سروده‌اند. شعرهایی زیبا و ناب، که از عمق علاقه و عشق آنها به دخترانشان حکایت دارد. این مهم گاه مستقیم از سوی شاعر برای دخترش مثل شعرزیبای فریدون توللی برای رها دخترش و گاه بکار بردن واژه‌ی دختر در اشعار شاعر مثل ابیات متعدد شاهنامه‌ی فردوسی نمود پیدا کرده است.

اما آنچه در این دفتر می‌خوانید تنها به اشعاری اشاره دارد که مستقیمأ شاعر دختر یا دخترانش را مورد اشاره قرار داده است.


گرچه کم است

یا ناقابل،

به مهربانی‌های خود

می‌بخشد

      می‌پسندد دخترم.


ارادتمند - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


ــــــــــــــــــــــــــــ


سعدی


 سعدی می گوید که روزی هنگام سفر، دختری را در کاروان دیده است که چون باد و گرد و خاک شدید بر می‌خاست، با مهربانی تمام با معجر خویش، غبار از چهره پدر می‌زدود. مهرورزی او زمینه مناسبی فراهم می‌آورد تا پدر به نصیحت او پردازد و مرگ و عالم گور را به او یادآوری کند:


 پدر گفتش ای نازنین چهر من

که داری دل آشفته مهر من

نه چندان نشیند در این دیده خاک

که بازش به معجر توان کرد پاک.

 

ــــــــــــــــــــــــــــ


مهدی اخوان ثالث

- برای دخترکم لاله و آقای مینا


با دستهای کوچک خوش

بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را

بشکن حصار نور سردی را که امروز

در خلوت بی‌بام و در کاشانه‌ی من

پُر

کرده سرتاسر فضا را


با چشمهای کوچک خویش

کز آن تراود نور بی‌نیرنگ عصمت

کم‌کم ببین این پُر شگفتی عالم ناآشنا را

دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و خورشید و ستاره

از مرغ‌ها، گل‌ها و آدم‌ها و سگ‌هه

وز این لحاف اپره پاره

تا این چراغ کور سوی نیم

مرده

تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده

تا فرش و پرده

اکنون به چشم کوچک تو پر شگفتی‌ست

هر لحظه رنگی تازه دارد

خواند به خویشت

فریاد بی‌تابی کِشی، چون شیهه‌ی اسب

وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت

یا همچو قمری با زبان بی‌زبانی

محزون و

نامفهوم و گرم، آواز خوانی


ای لاله‌ی من

تو می‌توانی ساعتی سرمست باشی

با دیدن یک شیشه‌ی سرخ

یا گوهر سبز

اما من از این رنگها بسیار دیدم

وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و آدم‌ها و سگ‌ها

مهری ندیدم، میوه‌ای شیرین نچیدم

وز سرخ و

سبز روزگاران

دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم!


دیگر نیم در بیشه‌ی سرخ

یا سنگر سبز

دیگر سیاهم من، سیاهم

دیگر سپیدم من، سپیدم

وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر

بیزارم و بیزار و بیزار

نومیدم و نومید و نومید

هر چند می‌خوانند امیدم

نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک

تو می‌توانی هفته‌ای سرگرم باشی

تا در میان دستهای کوچک خویش

یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی

من نیز سبز و سرخ و رنگین

بس سخت و پولادین عروسک‌ها شکستم

و اکنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها

چون کولیی دیوانه هستم

ور باده‌ای روزی شود، شب

دیوانه مستم

من از نگاهت شرم دارم

امروز هم با دست‌خالی آمدم من

مانند هر روز

نفرین و نفرین

بر دستهای پیر محروم بزرگم


اما تو دختر

امروز دیگر هم بمک کت را

بفریب با آن

کام و زبان و آن لب خندانکت را

و

آن دستهای کوچکت را

سوی خدا کن

بنشین و با من خواجه مینا» را دعا کن.


ــــــــــــــــــــــــــــ 


 طیبه عباسی


- دختر که باشی.

دختر که باشی گیسوانت رود جاریست

قلب درون سینه‎ات هم یک قناریست

دختر که باشی دست تو یعنی نوازش

دختر که باشی شانه‌هایت استواریست

دختر که باشی گاه می‎خندی و گاهی

آب و هوای چشمهات ابری بهاریست

دختر پر از شور است شیرین است دختر

دختر همیشه آن کسی که دوست داریست

دنیا بدون او سیاه و سرد و گنگ است

خانه بدون او پر از حس نداریست

احساس دختر چیست. گلبرگ گل سرخ

حتی خراشی روی آن یک زخم کاریست

آغوش گرم و چشم‌هایش خیس و مرطوب

دختر شبیه آسمان شهر ساریست

دختر که باشی خاطراتت با برادر

لبریز از آب انبه و ماشین سواریست!

دختر که باشی می‎شوی همکار مادر

چون کار آشپزخانه هم کاری اداریست

از سوسک ها هرگز نمی‌ترسد، بدانید!

چون که بدش می‎آید از آنها فراریست

دختر همیشه بهترین نقاش دنیاست

وقتی که آثارش همیشه دل‌نگاری است

دختر یکی یکدانه‎ی آغوش باباست

در چشم بابایش نماد با وقاریست

شرم ملیحی می‎نشیند در نگاهش

هر گاه حرف ازدواج و خواستگاریست

مهرش نشسته در دلش او که بیاید

دختر جواب آخرش، آهسته آری‎ست.

دختر نباشد خانه خیلی سوت و کور است

اصلا وجودش توی خونه اضطراریست

دختر تمام سهمش از دنیا، زمین، عشق

دل بی‎قراری بی‎قراری بی‎قراریست

خالق برای زینت عرش آفریدش

دختر میان آفرینش شاهکاریست

آیینه نام چشم‎های دختران است

دختر که باشی طعم لبخندت اناریست.


ــــــــــــــــــــــــــــ

 

فریدون مشیری


بهارم دخترم از خواب برخیز

شکر خندی بزن و شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه‌ی ناز

بهار آمد تو هم با او بیامیز

*

بهارم دخترم آغوش واکن

که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا کرد

*

بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست

چمن زیر پر و بال پرستوست

کبد آسمان همرنگ دریاست

کبود چشم تو زیبا تر از اوست

*

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را

تبسم کن که خود را گم کند گل

*

بهارم، دخترم، دست طبیعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاری

بهاری از تو زیباتر نیارد

*

بهارم، دخترم، چون خنده‌ی صبح

امیدی می‌دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می‌بینم از دور

بهار دلکش آینده‌ی تو!


ــــــــــــــــــــــــــــ 


حسین منزوی


قند عسل من، غزل من، گل نازم

کوته شده‌ی عمر درازم

خرم شده اکنون چمن دیگری از تو

ای ابر نباریده به صحرای نیازم

با شوق تو عالم همه سجاده‌ی عشق است

آه ای دهن کوچک تو مهر نمازم

شاید که رسم با تو بدان عشق حقیقی

ابروت اگر پل زند از عشق مجازم

شاید که از این پس به هوای تو ببندد

از هر هوسی چشم دل وسوسه بازم.


ــــــــــــــــــــــــــــ 


قیصر امین پور


بوی بهشت میشنوم از صدای تو

نازکتر از گل است، گل‌گونه‌های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

ای بوی هرچه گل، نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه خدا

حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر

آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام

تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود

ای پاره دلم، که بریزم به پای تو

امروز تکیه‌گاه تو، آغوش گرم من

فردا عصای خستگیم، شانه‌های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می‌تپد

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان

آواز آسمانیشان لای‌لای تو

بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری‌، برای من

دار و ندار و جان و دل من برای تو.


ــــــــــــــــــــــــــــ


محمدکاظم کاظمی


دخترم‌! مکن بازی‌، بازی اشکنک دارد

بازی اشکنک دارد، سر شکستنک دارد

هم به زور خود برخیز، هم به پای خود بشتاب‌

رهروش نمی‌گویند هر که روروک دارد

از لباس جانت هم یک نفس مشو غافل‌

این لباس تو زنجیر، آن یکی سگک دارد

گفته‌ای چرا زهرا تا سحر نمی‌خوابد

این گناه زهرا نیست‌، بسترش خسک دارد

گفته‌ای چرا قربان پا می‌گردد

کفش نو اگر دارد، اجمل و اَثَک دارد

آری‌، از درشت و ریز هر که را دهد سهمی‌

آسمان دغل‌کار است‌، آسمان الک دارد

آب ما و این مردم رهسپار یک جو نیست‌

آن یکی شکر دارد، این یکی نمک دارد

خانه‌شان مرو هرگز، خانه‌شان پُر از لولوست‌

نانشان مخور هرگز، نانشان کپک دارد

*

کودکم ولی انگار خطّ من نمی‌خواند

او به حرف یک شاعر روشن‌است شک دارد

می‌رود که با آنان طرح دوستی ریزد

می‌رود کند بازی‌، گرچه اشکنک دارد.


ــــــــــــــــــــــــــــ


علی‌محمد مودب


چشم واکن که تماشایی دیدار شوم

دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم

جلوه کن دخترم، ای خاطره صبح ازل!

تا منِ گمشده‌تر نیز پدیدار شوم

گریه‌ات را غزل شادتری خواهم خواند

اگر از شاعری غصه سبکبار شوم

بی‌شک انگار نبوده است و نبودم به جهان

گرنه در آینه چشم تو تکرار شوم


پدر! آری پدر! آن واژه که خواهم خندید

سال‌ها، هر چه به فرمان تو احضار شوم

دخترم! پنجره‌ی تازه دیدار خدا

چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم


ــــــــــــــــــــــــــــ 


میلاد عرفان‌پور


آیه زهرا» خواندمت تا عطری از زهرا بگیری

آیه‌ای از سوره‌ی کوثر شوی، معنا بگیری

آمدی با گریه‌هایت بر غم دنیا بخندی

تا به هر لبخند، غم را از دل بابا بگیری

در دل تاریک روشن‌ها نمان، خورشیدک من

از خدا باید کلید صبح فردا را بگیری

آن کبوترهای زیبا را ببین -پروازشان را-

دوست دارم زود گوی سبقت از آنها بگیری

کاش دریا، دفتر نقاشی‌ات باشد عزیزم

دوست دارم آسمان را دفتر انشا بگیری

زندگی بارانی از غم‌ها و شادی‌هاست دختر!

آرزو دارم سرت را مثل گل بالا بگیری

آرزو دارم که زهرا دست‌هایت را بگیرد

در قیامت تا مگر دست از من رسوا بگیری


ــــــــــــــــــــــــــــ 


عالیه مهرابی


از نگاهت سیب چیدم، حال و روزم خوب شد

عطر شعرت را شنیدم، حال و روزم خوب شد

وقت قایم باشک ما بود و من با اشتیاق

پا به پایت تا دویدم، حال و روزم خوب شد

وزن شعرم را شکستم تا تو در آن جا شوی

تو شدی شعر سپیدم، حال و روزم خوب شد

آسمان و ریسمان را بافتم با موی تو

داستانی آفریدم، حال و روزم خوب شد

با خیال قد کشیدن‌های تو این سال‌ها

هرچه نقاشی کشیدم، حال و روزم خوب شد

مثل گنجشکی نشستی توی باغ خاطرم

شاخه‌ای بودم، خمیدم، حال و روزم خوب شد‌

مادرانه در خیال یک خرید تازه‌ام

هر چه نازت را خریدم، حال و روزم خوب شد

خنده‌ات دمنوش خوشرنگ هل و بابونه‌هاست

خنده‌ات را سرکشیدم، حال و روزم خوب شد


ــــــــــــــــــــــــــــ

 

علی داودی

- من شعر کودک بلد نیستم، این فقط نوشته‌ای است برای دخترم!


 باران نگاه‌ها را لبریز شستشو کرد

با برگ حرفها زد با باد گفتگو کرد

باران که باز بارید چشمان کوچه وا شد

آیینه شد خیابان هر غنچه‌ای دو تا شد  

باران که راه افتاد دریا به شهر آمد

در آب‌ها روان شد با جوی و نهر آمد

گل کرد ذهن گلدان، لب‌های غنچه خندید

شب توی آب افتاد مهتاب خیس لرزید

هی قصه پشت قصه هی اتفاق افتاد

باران کلاغ آورد هی توی باغ افتاد  

*

باران که بند آمد من غرق خنده بودم

پر پر شبیه یک ابر مثل پرنده بودم

من مانده‌ام دوباره در بند شاید. ای‌کاش

در شهر ما همیشه باران بیاید ای‌کاش.


ــــــــــــــــــــــــــــ 


 محمدمهدی سیار


با گریه‌ای ملیح.

با خنده‌ای فصیح.

از آسمان بگو

با آن لبان کوچک آرام


در گوش من

در گوش این جهان

از نو اذان بگو


ــــــــــــــــــــــــــــ 


محمدرضا طهماسبی


دوباره عصر یخبندان شده، سرد است، فاطیما!

کسی خورسید را جایی نهان کرده است، فاطیما!

بهاری نیست،‌ آری برگ و باری نیست،‌ باری نیست

دوباره بارمان کج،‌ برگمان زرد است، فاطیما!

به حکم عشق باید دل ببازی، چون در این بازی

نداری غیرِ دل برگی دگر در دست، فاطیما!

دلت را در پس پستو نهان کن، چون نمی‌دانی

که این دنیا چه بی‌رحم و چه نامرد است، فاطیما!

تو را از من جدا کردند و درد این نیست، باور کن

تو را از خویش می‌گیرند و این درد است، فاطیما!


 

ــــــــــــــــــــــــــــ


محمد مرادی

- به دخترم ضحا


دخترم یاس، دخترم سار است

دخترم از بهار سرشار است

گونه‌اش بازتاب صبح و نسیم

گاه تلفیق ابر و رگبار است

گردیِ صورتش زمان طلوع

آفتابی درون پرگار است

چشمهایش شبیه بخت من است

بیشتر خواب و گاه بیدار است

لب او غنچه غنچه بوسه و شعر

وقت لبخند مثل گلنار است

آهو از راه رفتنش بر فرش

تهمت ناز را خریدار است

باز در را به جیغ می‌کوبد

عاشقان باز وقت دیدار است.


ــــــــــــــــــــــــــــ


حمیدرضا شکارسری


اسب خسته

حالا برو!

شیهه می‌کشم

و از این سوی اتاق تا آن سو می‌تازم


و اسب خسته

فرصت خوبی‌ست برای نقاشی

_مرا بکش

می‌کشد و کاغذ سپیدی نشانم می‌دهد

_این تویی که مثل باد رفته‌ای


– گریه نکن!

همه اسب‌ها یک روز می‌میرند

حالا تو می‌توانی با بوسه‌ای شیرین، زنده‌اش کنی

و دوباره از این سوی اتاق

تا آن‌سو بتازی 

و او می‌تواند به روزی فکر کند 

که دیگر با هیچ بوسه‌ای زنده نمی‌شود 

و تاختن را برای همیشه فراموش کرده‌است.


ــــــــــــــــــــــــــــ


محمدرضا وحیدزاده


خنده کردی بهار شد همه‌جا، خنده‌ کردی شکوفه‌‌زار شدم 

خنده‌ات صبح روشنِ باباست، با گل خنده‌ات بهار شدم

تو ز جنات تحتها‌الانهار‌، تو ز باغ سپیده آمده‌ای

عطر قالوابلی است با تو هنوز که هر آیینه بی‌قرار شدم

قبل تو نعمتی به من دادند، بعد تو رحمت آمده‌ست از راه

بعد تو اسب بخت یال افشاند، آمد و شیهه زد، سوار شدم

چشم‌بادامی پدر! چقدر گونه‌‌هایت شکوفۀ سیب‌اند!

من از آن دم که غنچه شد لب‌هات، عاشق دانۀ انار شدم

مادرت شانه می‌زند بر موت، در خیالم نشسته‌ام بر تاب

تاب زلفت تداوم غزل است، با تو مردی ادامه‌دار شدم

نَسَبت می‌رسد به فکه و فاو، از تبار دو لالۀ سرخی

کاش بنت‌الشهید هم بشوی با تو این را امیدوار شدم.


ــــــــــــــــــــــــــــ 


شمس الدین عراقی 


 كمی نامهربان بسیار خوب و دلپذیر او

برای این دل غمگین چه یار بی‌نظیر او

به خاموشی نشسته زار و خسته بی‌قرارم

به خاموشان خسته همچو فریاد و صفیر او

شب تاریك و گرداب بلا صد ترس بر دل

ز لطف بی‌كران بر شام ما ماه منیر او

ز ترس مدعی آهسته می‌گفتم سخن‌ها

نمی‌ترسم كه می‌آید به میدان همچو شیر او

دلم كم زهره شد از بس جفا دیدم به دوران

نماند روزگار بی‌كسی آمد دلیر او

به یاری دست لرزانم به سویش با تمنا

برات آمد به دل، آمد به یاری دستگیر او

مسیحای من آمد با دل افسرده گویم

به پا خیز و ببین مشك ختن مشك و عبیر او

به ایهام و اشاره گوید اینها بی‌نشانه

كه می‌داند، كه می داند به بند آمد اسیر او


ــــــــــــــــــــــــــــ


مژگان عباسلو


 در کنج ایوان می‌گذارد خسته جارو را

در تشت می‌شوید دو تا جوراب بدبو را

با دست‌های کوچکش هی چنگ پشت چنگ

پیراهن چرک برادرهای بدخو را…

قلیان و چای قند پهلو فرصت تلخی‌ست

شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را

هر شب پری‌های خیالش خواب می‌بینند:

یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…

یک روز می‌آیند زن‌ها کِل‌کشان، خندان

داماد می‌بوسد عروس گیج کم‌رو را

یک حلقه از خورشید هم حتی درخشان‌تر…

ای کاش مادر بود و می‌دید آن النگو را

او می‌رود با گونه‌هایی سرخ از احساس

یک زندگیِ تازه‌ی گرم از تکاپو را …

او زندگی را سال‌های بعد می‌فهمد

دست بزن را و زبان تند بدگو را

روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است

وقتی که با چادر کبودی‌های اَبرو را…

 اما برای دخترش از عشق می‌گوید:

از بوسه‌ی عاشق که با آن هرچه جادو را…

هر شب که می‌خوابند، دختر خواب می‌بیند

یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…


ــــــــــــــــــــــــــــ


م . فریاد


 دخترم!

بی تو اینجا چشم من 

بر قامت دنیا

لباسی از حریر اشک‌هایم دوخته 

بی تو اینجا قلب من 

در آتش بی‌همزبانی سوخته 

بی تو شب‌هایم مرا

تا اوج غربت می‌بَرند

بی تو شمشیر نفس‌ها

سینه‌ام را می‌دَرند

بی تو دستانی که من هرگز نمی‌بینم مرا

در پای غم سر می‌بُرند

لحظه‌ها کفتارگون سر می‌رسند و

هستیَم را می‌خورند.

 چشم خیسم جام احساس تو را 

لبریز میخواهد هنوز

قلب من یاد تو را 

همچون بهاری در دل پائیز میخواهد هنوز

 دخترم!

در قاب رؤیایم بخند

 دخترم!

دروازه‌ی شهر خیالت را

به روی روح تنهایم نبند

باز کن دست مرا

تا گل بچینم از بهشت 

بی تو می‌میرد دلم 

در پنجه‌های سرنوشت.


ــــــــــــــــــــــــــــ


حسین ظهرابی


 بانو! غزل شدى –غزلی توى دفترم–

من حرف حرفِ نام تو را خوب از برم

یعنی بیا گلم! که تحمل نمی‌کنم

وقتی خطاب می‌کنم‌ات: هاى.دخترم»

از شعر، تا ستاره خودم می‌شمارم‌ات

هرچند بیکران شده‌اى توى باورم

تا کهکشان قلم زده‌ام از زمین تو را

با دست‌هاى شعر تو از پَر سبک‌ترم

عاشق شدم همین که تو معشوقه‌ام شدى

مستم –دلم که توى دلم نیست– می‌پرم

کورم – هوا که بی تو به چشمم نمی‌رسد

من خیره می‌شوم که تو هستی برابرم

عادت نمی‌کنم ننویسم تو را، ببین

بانوى شاه بیت غزل‌هاى دفترم! 



ــــــــــــــــــــــــــــ


مهدی سهیلی


دخترم با تو سخن می‌گویم

گوش کن، با تو سخن می‌گویم

زندگی در نگه‌ام گاریست

و تو با قامت چون نیلوفر

شاخه پر گل این گاری

من در اندام تو یک خرمن گل می‌بینم

گل گیسو، گل لب‌ها، گل لبخند شباب

من به چشمان تو گل‌های فراوان دیدم

گل عفت، گل صد رنگ امید

گل فردای بزرگ

گل فردای سپید


می‌خرامی و تو را می‌نگرم

چشم تو آینه روشن دنیای من است

تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی

راست چون شاخه سرسبز، برومند شدی

همچو پُر غنچه درختی، همه لبخند شدی

دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش

همه گلچین گل امروزند

همه هستی سوزند

کس به فردای گل باغ نمی‌اندیشد

آنکه گِرد همه گلها به هوس می‌چرخد

بلبل عاشق نیست


بلکه گلچینِ سیه کرداری است

که سراسیمه دوَد در پی گل‌های لطیف

تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک

تو گل شادابی

به ره باد مرو

غافل از باد مشو

ای گل صد پر من

با تو در پرده سخن می‌گویم

گل چو پژمرده شود، جای ندارد در باغ

گل پژمرده نخندد بر شاخ


کس نگیرد ز گل مرده سراغ

دخترم، با تو سخن می‌گویم

عشق دیدار تو بر گردن من زنجیری است

و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب

گردن آویز بر این زنجیری

تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب

بر خود از درد بچیچم همه روز

دیده از خواب بپوشم همه شام


دخترم، گوهر من

گوهرم، دختر من

تو که تک گوهر دنیای منی،


دل به لبخند حرامی مسپار

را دوست مخوان

چشم امید بر ابلیس مدار

دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند،

همه گوهر شکنند

دیو، کی ارزش گوهر داند

نه خردمند بود،

آنکه اهریمن را،

از سر جهل، سلیمان خواند

دخترم، ای همه هستی من

تو چراغی، تو چراغ همه شب‌های منی


به ره باد مرو

تو گلی، دسته گلی، صد رنگی

تو یکی گوهر تابنده بی‌مانندی

خویش را خوار مبین

آری ای دخترکم

ای سراپا الماس

از حرامی بهراس

قیمت خود مشکن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس

پیش گلچین منشین


تو یکی گوهر تابنده بی‌مانندی

خویش را خوار مبین

آری ای دخترکم

ای سراپا الماس

از حرامی بهراس

قیمت خود مشکن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس.


ــــــــــــــــــــــــــــ


حسین برامکه


 دختر محبوبم‌، ای تو جان و روحم

نام تو معنی عشق‌، ای تو تار و پودم

ای وجودت همه شعر

ای که بویت همه گل

ای که یاد تو رفیق همه تنهایی من

ای صدای تو همه مرهم زخم دل من

این تویی واحهٔ سبز دل صحرایی من

این تویی قوس و قزح در شب تار دل من

ای فدایت همه جان و همه تن

ای به پای تو همه هستی‌ من

 دختر محبوبم

بی‌ تو من سرد و حقیر

بی‌ تو من ترد و فقیر

بی‌ تو دنیام همه غم 

بی‌ تو اشک‌هام همه کم

بی‌ تو صحرام، یه کویر

بی‌ تو تنهام و اسیر

بی‌ تو من پاییزم

از غمت لبریزم

 دختر محبوبم

با تو هر شب شب ماه

با تو هر لحظه صفا

با تو من پر ز سرور و شادی

مملو از فخر و پر از آزادی

با تو من یک پدرم، یک مردم

خالی‌ از رنج و تهی از دردم

 دختر محبوبم

ای تو جان و روحم

نامِ تو معنی عشق، ‌ای تو تار و پودم.


به کوشش:

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


مجموعه اشعار هاشور ۰۹ #لیلا_طیبی (رهـا)


 

۱ - سیاهی:


از شب بیزار بودم

ناگهان،

نگاهم به نگاهت افتاد!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ


۲ - خبر نداری:


و کاش می‌دانستی،،،

بی بودن‌ ات!

در خلوتِ تنهایی‌ام،

    شور وُ،

         غوغا وُ

              هراس‌ها،

برپاست!.

 


#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

 



مجموعه هاشور ۱۰ #لیلا_طیبی (رها)



- رقابت:


در جنگ اند،،،

ناقوس‌ کلیسا وُ

    --منبر مساجد!

                             ¤

آنچه نابود می شود،

   آزادی است!

 

 ــــــــــــــــــــــــ


- مرگ درخت:


درختی که میوه نمی‌داد!

.

باغبان،،،

با اره بوسید، 

       --گلویش را.

 

ــــــــــــــــــــــــ


  - دل و سنگ:


به من می گویند:

--دلِ تو از 

      --سنگ ست!

.

من اما،،،

 از سنگ می پرسم؛

--پس دلِ من؛

           چرا شکست؟!

 

#لیلا_طیبی (رها)

#هاشور

 



- از تبار یعقوب:

یوسفِ من!
من از تبار یعقوب ام
نگاه کن؛
چه صبورانه درد می کشم
           دوری ات را!؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- کتاب:

نه سنگِ لحد
نه باره و بارگاه،،،
                                *
بر گور من،
نامم بنویس وُ،
--جلدی کتاب بگذار!
   

#لیلا_طیبی (رها)
#هاشور


حبیب الله بی‌گناه


حبیب الله بی‌گناه» یکی از چهره‌های کمتر شناخته‌شده غزل خراسان که سهم به‌سزایی در تعالی شعر و غزل امروز داشته است. او یکی از معدود شاعرانی بود که بیش از شعر خود شاید به اخلاق، انسانیت و آزادگی شهیر باشد. بی‌گناه همچنین در جلسات قدیمی شعر مشهد همچون انجمن فرخ»، سرگرد نگارنده»، استاد قهرمان» و. حضور پررنگی داشت.

حبیب‌الله بیگناه در شهریور ۱۳۱۸ در بجنورد به دنیا آمد. نوجوانی‌اش در تب‌وتاب رخدادهای ی زمانه‌اش گذشت و سال‌های جوانی و دوران دبیرستان را به مشهد آمد و به‌ این واسطه با بزرگان ادبیات خراسان و مشهد آشنا شد و بسیار زود به محفل و هم‌نشینی نام‌آورانی چون مهدی ‌اخوان‌ثالث»،محمد قهرمان» و محمدرضا شفیعی‌کدکنی» پای ‌گشاد. تحصیلات دانشگاهی را در دانشکده ادبیات فردوسی مشهد پی‌گرفت و این سرچشمه بهره‌مندی از مکتب بزرگانی نظیر زنده‌یاد دکتر فیاض» بود.

ایشان در خودنوشتی می‌گوید: دو سالی بعد از فوت پدر به همراه مادر و برادر كوچكتر از بجنورد به مشهد كوچ می‌كند و می‌نویسد: سال‌های ۱۳۳۵-۱۳۳۶ برایم سال‌های موفقیت‌آمیزی بود. اول با یكی از رندان پاك‌باخته روزگار آقای علی‌اكبر فتح‌پور كاشانی» آشنا شدم و این آشنایی بسیاری از مشكلات معنویم را حل كرد و آرامش خاصی به من بخشید»

از آثار این شاعر توانا می‌توان به کتاب‌هایی چون دفتر یک» (دفتر کوچکی از منظومات)، گزیده دیوان اسیر شهرستانی»، چارگانی»(نیم نگاهی به هزار سال رباعی) و کدامین از هیچ؟» اشاره کرد.

در کتابی که مشفق ‌کاشانی» با عنوان خلوت ‌انس» از شعر شاعران معاصر جمع‌آوری کرده است، چندین شعر که بیشتر در قالب غزل است، از او به‌جای مانده است.

ایشاپ همچنین در زمینه تصحیح و گردآوری نسخ شاعران گذشته فعالیت داشت که می‌توان به چاپ کتابی که تدوین شعرهای حکیم لاادری» بود، اشاره کرد. آن‌چه علاوه بر کوشش‌های پژوهشی او در زمینه ادبیات می‌توان به آن اشاره کرد، سابقه بیش از ۳۰ ‌سال آموزگاری ادبیات فارسی در دبیرستان‌های مشهد است.

وی در چهارشنبه، هفتم آبان‌ماه ۱۳۹۹ در بیمارستان امام رضای مشهد بر اثر سکته مغزی، درگذشت.


- نمونه اشعار:

(۱)

زلفت به رویِ چهره پریشانی آورد

این کج مدار، بی سر و سامانی آورد

این جلوه‌زار حسن قد خوش خرام تو 

مرغ خموش را به غزل‌خوانی آورد

از گریه ساختند دل نازک مرا

با یک نگاه روی به ویرانی آورد

هرگز مباد ره به کمندت نسیم را

کاین هرزه‌گرد گَرد پریشانی آورد

نه عافیت پذیرم و نه عاقبت نیوش

بیزارم از هر آن‌چه گران جانی آورد

در راه عقل گام زدن شرط عشق نیست 

راهی‌ست پر فسون که پشیمانی آورد

تا کی در این خیال که خط گشایشی 

زان سوی غیب پیک سلیمانی آورد

بی‌عشق از قبیله‌ی آدم نبود و نیست 

اکسیر عشق سیرت انسانی آورد.


(۲)

امروز مرا باز سر در به دری‌هاست 

بازم هوس رندی و دیوانه‌گری‌هاست 

گویا که صبا نیز چو ما در طلب تست 

کز روز ازل قسمت او در به دری‌هاست 

رسوای دو عالم شدم از قطره اشکی 

این پرده‌نشین شیفته پرده‌دری‌هاست 

در حلقه رندان دل آگاه، رهی نیست 

آن راهروی را که سر خود نگری‌هاست 

گیرم که شکستند قفس چاره ندارد

مرغی که اسیر غم بی‌بال و پری‌هاست 

در هیچ دلی ره ز محبت نگشودیم 

تنها اثر ناله ما، بی‌اثری‌هاست 

افسوس که ما را به نگاهی ننوازد

از عشق همان بهره ما خون جگری‌هاست.



جمع‌آوری و نگارش: 

#لیلا_طیبی (رها)



✓ مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۰۲ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی) 


- دهان:


دهانم را هم ببندند

باز واژه های تلنبار شده

بسیارند در حلقم 

و در هر شعر ام

تنها تویی که

از دهانم بیرون می‌آیی


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- تن:


بر تن دارم

پیراهنی از اندوه

که روزگار

بر تن من دوخته است


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- گیسو:


در گیسوان تو 

زندانی شده است

نسیم بهاری

آزاد نخواهد کرد

هیچ اردیبهشتی

عطر گیسوانت را



#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


✓ محدوده‌ای به وسعت دنیا!

جغرافیای من
          --چشمان توست؛
سرچشمه‌ی کرانه‌یی گمنامِ رودها
کرانه‌ی تمامی‌ی دریاها!
وَ من،،،
کویری خشک
دلبسته‌ی نسیمِ نگاهت؛
چشمان روشنی که
نه لندن،
نه کازابلانکا با خودش دارد
این طُرفه در نجابتِ توست
که سرزمینم را می‌تابد

چشمِ تو اوجی‌ست
مانندِ اورست.
زیباتر از تمامِ کشمیر!
و تلخ مثلِ افغانستان
چیزی نظیر شعرِ کردستان!
--آه!

در بابِ فتح تو
چه مردانی
        جان سپردند!
ردِّ تو،
یورتمه‌ی اسب‌ها
جغرافیای چشمِ تو،،،
      پلنگ‌کُش است، آی!

شب‌های شب
در امتداد چشمانت
عبور می‌کنم تا
               مدیترانه.
و گم می‌شوم در
               -- مالدیو
می‌میرم در
           - لایزپیگ!
کاش راهی داشتم؛
از این حریمِ مقدس
                 تا میقات!
       
و کاش می‌شد،
             می شد،
               می شد،
نفس کشید و،
                  --نمُرد!


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


مجموعه اشعار هاشور در هاشور ٠۳ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی) 


(۱)

زمین را به خیال نمی‌آورند

(بعضی)!!ها که،

          در آسمان نشسته‌اند

گل‌های معصوم اما،،،

بی‌‌اندیشهٔ آسمان

قالی‌نشین شده‌اند!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


(۲)

کاش،،،

 مترسکی‌ بودم

پای جالیز خیالت

تا غروب‌گاهان نوک بزنند

کلاغ‌های سمج،،،

         تنهایی‌ام را!


 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


(۳)

به تو که می‌رسم،

و گونه‌های گل انداخته از شرمت؛

تَرَک بر می‌دارد

در دست‌هایم انار!

♥      

 لبخندت،،،

     می‌شکوفاند

            روحم را!


 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


♥ مجموعه اشعار هاشور ۰۸ #سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)



√ نیستی:


 آه

دلتنگی،

     دلتنگی.

                                  *    

وقتی نبودن‌های تو؛

به درازا می کِشد!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 √ خواب:


در ادامه ی خوابِ شبِ پیش، 

‌به هم آغوشی خیالت -

                      می روم!

         

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


√ امید:


"امید"

     -- نوری‌ است"

(هر چند) کم‌سو؛

اما

       برقش به چشم می‌آید.



 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور

 کتاب عشق از چشمانم چکه چکه می‌ریزد!


مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۰۴ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)



- درد:


دردهای بی‌تکلّم

به روزِ خاصّی تکیه ندارند.

حالا؛

چه فرق می‌کند،

وقتی:

     مداوائی،،، 

          در کار نباشد؟!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 - اسیر:


چه توفیری دارد

در شکلِ اسارتم

 --لباس سفید،

          یا راه راه!؟

وقتی،،،

تن پوشِ روزهایم،

          -- سیاه‌ست!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- بودنت:


از فصل‌های سال،

فقط بهار و زمستان را میشناسم!

که بستگی دارد به؛

--بودنت که چارفصل بهارست وُ،

بی تو،،،

همیشه زمستان!  


 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#کتاب_عشق_پایکوبی_میکند

#هاشور_در_هاشور



- مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۰۵ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)




-- شک نداشته باش!

همهی سربازان جوخه‌ی آتش،

 دل دارند امّا،،،

گلوله ی دشمن-

به سینه‌ای می‌رسد که؛

کَسی را 

        منتظر ست!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



عجیب!!!

          -- سرد است،،،

لحظه به لحظه عمرم، 

بدونِ گرمای دستان تو!

♥             

به دیدارم بیا

گرم شود 

        -- زمستانِ سرد.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



دلتنگت‌ام،

     و تو را می‌خواهم!

♣           

کنار من که نیستی،،،

بگو؛

   بودنت را،

        -- کجا جا گذاشته‌ای.!!!


 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#کتاب_گنجشک_های_شهر_هم_عاشقانه_نگاهت_میکنند!

#هاشور_در_هاشور


- شکوفه‌های لبخندت:


لبخند که می‌زنی،

(فرقی نمی‌کند)`

چارفصل، بهار می‌شودوُ،

شکوفه می‌دهد آنگاه

گلدانِ تبسمِ دهانت!

                              ❤️

آکنده‌ست فضای خانه، 

از عِطرِ سیب و،

گلابِ قمصرِ کاشان!

                 


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۰۷ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)



- درخت عمرم:


تو،

     -- آب حیاتی!!!

و من‌ام، 

         -- تشنه!

♣      

شبی،

    هنگامه‌ای،،،

به پای بوتهٔ عمرم،

بریز

عاشقانه‌هایت را.

شاخه‌های جانم

خشک شده‌اند،

               برگ، 

                      برگ.


 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

- ای همیشه زلال:


تو،،،

-- نم نمای بارانی

  ( ای همیشه زلال!)

و من‌، 

         -- تشنه،

           --ملتهب!

  . 

سرریزِ من باش

با ادامه ای جاودانه

      از هبوطی مبارک !

       

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- عاشقی:


چشم‌هایت؛

عاشق می‌کنند،

         -- هر کسی را،

♥         

من به کنار!

گنجشک‌های شهر،

                  -- همه!!!

عاشقانه نگاهت می‌کنند.

 

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


- مرگ:


وقتی زنی؛

در سُفره‌ی  مردان هرزه شهر،

گرسنگی کودکان خود را

                   سیر می‌کند؛

آغازِ سمفنونی‌ی سراب مرگ 

نُت زده می‌شود!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- سختی:


با دلی زلال، 

چه می‌شود کرد؟

وقتی؛

"پنج ضلع جهان'

در انحصارِ 

   کوردلانِ سیاه کارست.

                               ¤

با یک گل

      بهار نمی‌شود!.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- لبخندت:


لبخندت؛

ترنّم‌ِ موزون شرقی‌ست

تبسمِ قشنگت

     --عاشقم می‌کند.

.

تو می‌توانی 

به دستِ غرب وحشی 

 "جای اسلحه"

گیتار هدیه کنی، 

        محبوبِ من!



#سعید_فلاحی (#زانا_کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


♡ مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۱۱ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


- غرور:


آن سوی پنجره 

                 --تویی.

 با غروری بی‌دلیل

و قلبی شبیه سنگ.

.

و پای پنجره اما

                 --منم،

با دردی بی‌درمان و،

قلبی در،  

        --مشت!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- نفس:


با شعرهایم،،،

سال‌هاست تنگی نفس گرفته‌ام!

بگذریم

--خیالی نیست--

                            ♡

وقتی ،

رویایت می‌تواند؛

 -- ریه‌ی یدکم باشد!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


- مرثیه بهار:


بهاران را

جای گرفته

زمستانی

در تمامی فصل

.

کلاغ

مرثیه خوان گوسفندی

که از گلوی گله‌ی گرگ

            پایین می‌رود.



#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۱۳ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)



- زاگرس:

(برای زاگرس مهجورم که در آتش بی‌کفایتی‌ها سوخت)


تو،،،

ققنوس‌وار در خودت می‌سوزی

تا،

دوباره زنده شوی وُ؛

پَر بگشایی.

                              ♡

--ای بلندای کوردستان،

                   --زاگرس!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 - تنهایی‌ام:


تنهایی‌ام،

از جهانم بزرگ‌تر است وُ،

          .غیرقابلِ تحمل!

این را زمانی فهمیدم که،

 فقط حضور تو،

            می‌تواند؛

               آرامشم دهد!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 - دستان تو:

[به حضرت پدرم(علی‌الرحمه)]


من گمان دارم،

      دستان تو،،،

از هر قرآن و انجیلی 

      مقدس‌تر است!

.

این را از بوسه‌هایم 

       --بر دستانت،،‌

               باور کن.



#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۱۲ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)



- نا ممکن:


مفلوجی را،

   - دوچرخه دادن!

کوری را،

   - آیینه دادن!

باغبانی را،

   - تبر هدیه بردن!

چیزی شبیه همین‌هاست،

          - دل بریدن از تو!!!


ــــــــــــــــــــــــــــــــ


- بلوغ یک حس:


دلتنگی‌هایم قد کشیده‌اند!

 -- پا گرفته‌اند وُ،

              راه می‌روند.

گاهی پیش،

 گاهی پشت سر امّا؛

     همیشه با من‌اند.

                              ♡

پس؛

     -- کجائی نازنین!؟



#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۱۷ #سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)

- وعده‌ی دیدار:

به کوه طور، دوخته‌ام
چَشم‌های بی‌رمقم را
ای خداوندگار غایب، و حاضر!
موسی شده‌ام وُ،
پیله کرده‌ام؛
به اریکه‌ی بلندت.
                            ♡
--کی اجابت می‌کنی؛
وعده‌ی دیدار را؟


________________

- طلوع:

آه!
ساعتِ مصلوب بر دیوار،
دقایق‌اش دق کرده‌است.
بیاوُ زمان را جلو ببر،
خورشیدت را بتابان!
.
حوضِ قندیل بسته، 
و تنِ زمهریرِ شمعدانی‌ی پنجره؛
--وَ من
طلوعِ آفتابت را منتظریم!
                

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور_در_هاشور


مجموعه اشعار هاشور در هاشور  ۱۶ #سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)



- بدبختی:


پیرهن ام را تن صندلی می کنم

می نشینم روبه‌رویش.

می پرسم:

--خوشبخت هستی؟

.

آه؛

او هم می‌داند،

 بی تو خوشبختی

برای من

مفهومی گنگ دارد!              



___________________


- بی‌قراری:


قایم باشک بازی‌هایمان،

              --یادت هست؟!

بار آخر من تا ۵۰ شمردم وُ،

تو دستِ پدرت را گرفتی، 

 وَ رفتی!

دیگر نیامدی.

.

اما من هر روز

همان کوچه را چشم می‌گذارم.

آه!

هر جای این دنیا پنهان شده‌ای

وقتش رسیده،

           بیرون بیایی!


___________________


- رسالت عشق:


سال‌ها اجدادمان 

رو در روی هم جنگیدند!

اما حالا من و تو

روبروی هم نشسته ایم وُ

          --قهوه می نوشیم!

این است رسالت عشق.


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


مجموعه اشعار هاشور در هاشور ۱۵ #سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)



- کابوس نبودنت:


مثل جوجه‌ای که،،،

 سر از تخم در می‌آورد،

 آرام آرام؛

 از زیر پتو نگاه می‌کنم.

                            ***

آه!

کابوسِ نبودنت ،،،

شبیه گربه‌ای هراسناک ست!


 

ــــــــــــــــــــــــــــــــ


 - آغوشت:


آغوشت را 'دوست می‌دارم'

که برای اندوه‌های کوچک و بزرگم،

سرزمین بی‌مرزی است!

وَ در آن--

فصل‌ها به تکرارِ اردیبهشت ورق می‌خورند.

                    . 

من،،،

به چَشم‌هایت

           ایمان دارم!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــ


 - عشق:


چه فرقی می‌کند که کجایی؟!

در ازدحام بمبئی

یا سکوت شانزلیزه!

چه دور، 

     چه نزدیک!

دلتنگی،

دمار از آدم در می‌آورد،

وقتی که،،،

پای عشق میان باشد.

 


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور_در_هاشور


مه‌ن بە تاوانی ئه‌وینداری،

     هەموو ڕۆژێک،،

                 له دووری توو،،،

                  --سزا دەدرێم.

چ باکم،

لە چوونە دۆزەخ و جەهەندەمە.؟!



- برگردان:



 من به جرم عاشقی

همه روز

با دوریِ تو

آزار داده می‌شوم

چه باک دارم

که به جهنم و دوزخ بیفتم؟!

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#هاشور

#هاشور_کوردی


یک چیز آدم را می‌کشد
گاهی یک تیر،
گاهی یک تصادف،،
گاهی یک شعر
و یا یک رفتن
ولی هیچ آدمی
   از تنهایی نمرده ست،
     فقط بسیاری دق کرده‌اند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر از این ی‌تر؟!
دنیا بی تو،
زندانی‌ست بزرگ!!!
.
و من اسیر در سلولی انفرادی
محکوم به ابد وُ
تبعید به قلب بی وفای تو.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاییزی‌ست تلخ.
میان سمفونی باران وُ،
       --غروبی دردمند!
که رقص برگریزانش حتا؛
حسِ دلگیرم را
به وجد نمی‌آورد!   
وَ در این شب‌ها
مهتابی سراغم را نمی‌گیرد
                             ***
آه، پاییز!
     اندوهم بی‌پایان‌ست!


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور_در_هاشور
#کتاب_اعجاز_عشق



۱۲۰
به گمانم اندوه،
پرنده‌ای‌ست تنها،
در غم جفت‌اش،
          [غمگین]
که حدِ فاصلِ دو کوچ،
بال‌هایش را سست می‌کند.

ــــــــــــــــــــــــــ

۱۲۱

سیگارش خیس،
            --بر لب
چترش زیر بغل
یکریز می‌بارد
باران
نه،
شعر
از گلوی بغض گرفته‌‌اش.
ــــــــــــــــــــــــــ

۱۲۲
دوست داشتنت
سواد نمی خواهد؛
که پای حساب و کتابش بنشینم!!!
دل می خواهد؛
یک دل صاف و ساده و بی‌سواد.


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


هاشور در هاشور ۷۸



هیچ چیز ﺑﻪ ﺣﺠﻢ تنهایی‌ایم ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ!

هیچ چیز،

    --جز موهای سپید،

و روزهای کسل کننده‌ی پیش‌رو

و وعده‌ای مرگی،

      که وعده‌ای‌ست،

                      --ناگریز!



#لیلا_طیبی (رها)

#کتاب_اعجاز_عشق



۱۱۷
عقربه‌های ساعتم--
زیر خروارها جرم و زنگ،
خواب رفته‌اند
                             ***
در خانه‌ای که چشم‌های تو طلوع نمی‌کند
گذر زمان معنایی ندارد؟!

ــــــــــــــــــــــــــــ

۱۱۸
قاطری لنگم!
عاشق شیهه کشیدن‌های
          مادیانی گریز پا.
.
نه جراتِ تاختنم هست وُ،
    نه یارای دل بریدن!
                         ¤
  --میل سقط شدن دارم!

ــــــــــــــــــــــــــــ
 
۱۱۹
گفتند:
پدرم به آسمان‌ها رفته‌ست؛
توسط ناسا،
شاید هم،
همراه فضانوردان بایور،،
                        --نمی‌دانم!
حالا؛
مدتی‌ست،
به ایجاد رابطه با "ترامپ" وُ،
دوستی‌ی با "پوتین"!!
                  --می‌اندیشم!


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


▪︎مجموعه اشعار هاشور ۱۸ #لیلا_طیبی (رها)

۳۴
دست به سر نمی‌شود
کودک لجباز خیال!!!
یک ریز بهانه می‌گیرد
         --دستانت را.

ــــــــــــــــــــــــــ

۳۵
شبگرد کوچه‌های خیال‌ام اما؛
--مغموم!
در این اندیشه که:
          "کجای خیالت‌ام"؟!

ــــــــــــــــــــــــــ

۳۶
می‌جنگم با تنهایی
پشت خاکریز پر از مین دنیایم
بی‌تو،
هر گوشه‌ای،
پا می‌گذارم
صدای مهیبی دارد
انفجار تنهایی‌ام.


#لیلا_طیبی (رها)
#کتاب_چشم_های_تو 


عباس گودرزی

استاد عباس گودرزی متخلص به مسافر شاعر و معلم لرستانی زاده‌ی هفتمین روز از اردیبهشت ماه ۱۳۲۹ خورشیدی، در شهر بروجرد است. او نوجوانی و جوانی را در بروجرد گذراند.
فارغ‌التحصیل رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی، و بانکداری است. به استخدام بانک ملی درآمد و در سال ۱۳۵۵ برای ادامه تحصیل از طرف بانک به خارج از کشور اعزام شد. سپس در شعبه‌های بانک ملی در تهران تا زمان بازنشستگی مشغول کار بود.
از دوران دبیرستان به ادبیات و شعر علاقه داشتتند؛ ولی به علت مشغله‌ی کاری آن را جدی نمی‌گرفت. ۵ سال پیش با درگذشت یکی از دوستانش، در سوگ او و به یاد خاطرات خوشی که با او داشت و تحت تاثیر اشعار شاعران بنام ایرانی بخصوص مولانا شروع به سرودن شعر کرد.
او اکنون چند سالی است که در ترکیه ساکن است.

▪︎کتاب‌شناسی:
- بیانی دیگر - ۱۳۹۸.
- فصل باور - ۱۳۹۸.

▪︎نمونه شعر:
)
و دلهرهِ کلمات زیرِ پوستِ شب
و گریهِ حروف در گهوارهِ سکوت
و رقصِ تلخِ رنج در محراب تنهایی
و بغض‌های شکسته در شعله‌های تب
و حالا، سقوطی دیگر در دامان اضطرار
و حالا، رنجِ عبور از سراب‌های موهوم
و حالا، آغاز قرنی دیگر در دهلیزِ سردِ تورم
و حالا، طپش تردید در حلقوم تنگ انتظار
انتظارِ رویش درد در فصول زهرآلود
انتظارِ بلوغِ شقاوت در صراحتِ زمان
انتظارِ غروب آرزو در افقی بی‌فردا
انتظارِ سقوطِ رویا در خوابی مرگ آلود
باید، دست‌های نیاز، زیر نور مهتاب
باید، دانه‌های مهر، در انتظار رویش
باید، امید در طپش دل‌های بی‌قرار
باید، حضور معجزه در لحظه‌های ناب.

)
زندگی، حالِ خوش آینه است
گر تو در آینه مهمان باشی
یا برقصی به سر پنجه‌ی ناز
رونق و گرمی ایوان باشی
زندگی، لحظه‌ی سرشار خداست
گر تو در صدرِ شبستان باشی
بنشینی به نظر بازی و چند
سوگُلِ حلقه‌ی خوبان باشی
زندگی، حادثه‌ای ناچیز است
گر تو از تیره‌ی طوفان باشی
یا برقصی چو نسیمی به سحر
تشنه‌گان را، همه باران باشی
زندگی، شهد خوش دیدار است
گر تو در زاویه پنهان باشی
کس نداند که تویی دلبر من
جان من را همه جانان باشی
زندگی، خواندن شعری زیباست
گر تو منظور غزل خوان باشی
یا که جامی است پر از باده‌ی ناب
گر تو ساقی به میستان باشی
زندگی، رفتن راهی است به شوق
گر تو سر منزلِ پایان باشی
این مسافر، برَوَد با سر و جان
گر تو سایه به بیابان باشی.

)
بی‌خبر از مخزن اسرار جود
می‌کنیم بر هر کلوخی ما سجود
ساجدانیم سست عقل بی‌بصیر
می‌سراییم قصه‌های عهد پیر
بر سر گور تهی شیون کنیم
آب را بیهوده در هاون کنیم
تا به حکم آییم در کار جهان
بر دغل‌کاری شویم خود پاسبان
دین و آیین را بساط نان کنیم
آخر و فردای خود ویران کنیم
تا که چرخد در بر این لولای کور
بسته‌ایم بر خویشتن روزن ز نور
باید این دیوار کج ویران کنیم
رخنه در اندیشه‌ی دیوان کنیم
نو بسازیم خانه از پندار پاک
تا بروید بر تنِ برهان ستاک‌.

)
من از تاریخ می‌ترسم،
من از جغرافیا می‌ترسم،
من از بودن در امتدادِ ترس می‌ترسم،
بیرون از این تاریخ و جغرافیا،
در جایی ناشناس بمیرانم،
که من از پرواز جمعی کلاغ‌ها،
                  سخت می‌ترسم.

)
هزار سال که گذشت،
پاره‌ای از روحم بر باد رفت،
و من اکنون،
قبای هزار پاره‌ی قرنی سیاه را
با زخم‌های همیشه ماندگار
              بر دوش می‌کشم.
و در پایانی بیهوده
در سنگلاخ خونین این سرزمین
آرزوهای بر باد رفته‌ی قبیله‌ای را
سوگوارم،
که در این قرن بی‌حاصل
آهسته آهسته
       در خاکستر خود
              مدفون گشته است.

)
رفتن تو را باور دارم؛
امادنبودنت را،،،
             هرگز،
                  هرگز!

)
زندگی،
درک همین اکنون است
بعد از آن نیست مگر در رویا
صبح فردا برآید به گمان
نیست اما به یقینی پیدا.

)
من در انتظار نیستم،
به رهگذری می‌اندیشم
که هیچگاه
از کوچه‌ی تنهایی من
                 -گذر نکرد.

)
با قطاری می‌رفتم
که به هیچ جا نمی‌رفت!
و حالا
همه‌ی ایستگاه‌های متروک
مرا به خاطر دارند.

(۱۰)
هیچ‌کس،
هنگام خندیدن نمی‌میرد!.

گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

منابع
- صفحه‌ی اینستاگرام شاعر:
@goodarziabbas
-گفتگوی خصوصی نگارنده با شاعر.


مجموعه اشعار هاشور ۲۴ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)




۶۰

شهری که تو نباشی،

ویرانه ای متروکه ست.

                           ♡

آوازم کن!           

 

 ______________


۶۱

پنهان کرده‌ام،

جاي خالي ات را

لابهلای خاطراتمان.

مثل كودكي که؛

ترسش را خواب می‌کند،

 --زير پتو!

 

 ______________



 ۶۲

چارفصلِ شکوفائی‌ی شعرهایم 

 بهارانه‌ی "چشم‌های تو" بود!

.

حالا،،،

پژمرده‌اند شعرهایم؛

     --وقتی که نیستی!

 


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#کتاب_چشم_های_تو 


 



♡ مجموعه اشعار هاشور ۲۵ #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)



(۶۳)

- اعتراف:


 شعرهايم ساده شده‌اند،،،

  یعنی:

 کودکانه اعتراف می‌کنم

      "دوستت دارم"!

 

_________________


(۶۴)

- لبخندت:


 لبخندت را کم آورده ام،،،

       --در این غربت!

پستچی هر روز می‌گذرد از اینجا.

كاش به نامه‎اي

          برايم بفرستی

 

_________________


(۶۵)

- درد:


هی نپرس که 

     - دردت چیست؟

چشمانِ توست.


 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

#کتاب_چشم_های_تو 

#هاشور


♡ مجموعه اشعار هاشور ۰۲ #رها_فلاحی 




 (۰۵)

 عروسکم

    --سنکوپ کرده‌ست.

                              ***

آه از،

     یک تنهائی‌ی دشوار!


 

■●♡●■



(۰۶)

حیاطی کوچک وُ

طنابی بسته

باد به پرواز درآورد رخت‌ها را

خوشبختی!

وقتی انسانی نیست!!!


 

■●♡●■



(۰۷)

وزید نسیم،

--به گوش زمین

چه زیباست؛

    --صدای خدا.

 


#رها_فلاحی

#کتاب_چشم_های_تو 

#هاشور

#شعر_کوتاه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خنده‌آباد نمک آباد دوربین های دیجیتال آلو بلاگ ماینروب هتل ایرانیان قزوین سفر به گوشه و کنار کانادا شبنم گرافیک طراحی سایت مجله سفر و گردشگری